ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

ماهان و شهر پدری

دیروز قرار بود ماهانی و دوستاش   بعد از اتمام کلاساشون به نمایش عروسکی برن اما بخاطر زلزله که ساعت ٥/٩ دیروز اتفاق افتاد من سریع خودمو به مهد رسوندم و به زور با خودم به اداره بردمش  که اگه خدای نکرده پس لرزه داشته باشه ماهان جونم پیش خودم باشه و بتونم ازش مراقبت کنم ،اما ماهان میگفت که نترسیده و میخواد به نمایشگاه بره و من قول دادم اگه با من به اداره بیاد عصر که باباییش میخواد به مراغه خونه بابابزرگش بره باهاش راهی کنم و این کارم کردم ماهانی خیلی ذوقق کرد و کلی خوش بحالش شد چون واقعا عاشق بابا بزرگش و اسراء دختر عموش و البته  عمو ناصرش که تو مراغه میشینن هست ... الانم که زنگ زدم کلی خوشحال و شاد بووووووووود... خیلللللللل...
18 آبان 1391

چای زمستانی مخصوص گلودرد

مامانای عزیز و مهربون که به فکر نی نی های  نازتون هستین جدیدا یه ایمیل خوب  از یه دوست عزیز داشتم  که داروی طبیعی  گلودرد بود منم برا ماهان جونم درست کردم و خودمم که چند روزه گلو درد دارم استفاده کردم و خیلی راضی بودم گفتم شما هم دستورشو یاد بگیرید و برا خودتون و نی نی هاتون درست کنیدو و دعاشو به جون ماهان کنید.. ضمنا اگه رااااااااااضی بودید و این مطالب رو دوست داشتید نظر بدید تا بازم از این کارای خوب خوب انجام بدم چای زمستانی مخصوص گلو درد   مطابق عکس برشهای لیمو ترش و زنجبیل تازه را در ظرف شیشه ای در داری با عسل مخلوط کرده و داخل یخچال بگذارید پس از م...
18 آبان 1391

اولین های ماهان جان

اولین بار که احساس کردم تو فرشته کوچولوی من،به خواست خدای مهربون تو وجوم بوجود اومدی:فروردین سال 86 بود .اولین آزمایش و جواب مثبت به تاریخ 2/3/86  بود.     شنبه ٣ آذر سال ١٣٨٦ ساعت ١١:٤٠   صبح سرد و برفی به  دنیا اومدی و به زندگیم گرما  بخشیدی هنگام تولد فقط دو کیلو و پونصد گرم وزن  کوچولوت بود بیست و هشت روز بعد از تولدت اولین حموم  زندگیت رو تو سینک حموم بیمارستان  انجام دادی     عکس اولین حمومتو ندارم گلم چون تو بیمارستان بود این اولین حمومت تو خونه است  فدات بشه مامانی که دوش آب اونقد م...
15 آبان 1391

خاطرات انتخاب اسم ماهان جون

تو وجودت واسه من یه معجزه ست       مثل تو هیچ کجا پیدا نمی شه روز میلاد قشنگت .... میمونه توی دل من... تا همیشه عزیز دلم روزهای آخر بارداریم  خیلی سخت گذشت مدام ضعف داشتم و بدحال می شدم،ویارخیلی بدی داشتم و فقط طالبی و پیتزا و پفک اونم بیرون خونه به اجبار منوچهر می تونستم بخورم،هر کاری می کردم چیزای مقوی بخورم که سلامتی تو هم به خطر نیفته نمی شد،از یه طرفم بابایی بعد از اداره کمک عمه فرحناز که داشتن خونه می ساختن می رفت و من تا آخر شب  تو خونه تنها بودم از یه طرفم بین خودمون باشه ( از تنهایی میترسیدم ) آخرین روزای بارداری چون پسرعمه سعید هم با بابایی هرشب شام می...
15 آبان 1391

کاچی

دوست جونای خوبم سلام دیروز برا زن داداشم یه کاچی درست کردم و به بیمارستان بردم ،،،،همه کلی تعریف کردن طرز تهیه شو براتون می ذارم انشالله تو خوشیاتون درست کنین نوش جون کنین این کاچی برای تقویت بچه ها و  زاعو خیلی خوبه چون زردچوبه داره زخم  رو زود بهبود میده .. مواد لازم آرد ٢ تا ٣ قاشق کره یک قالب بزرگ نبات ٢ تا ٣ قلم زردچوبه اق مرباخوری   طرز تهیه : اول  نبات را با یک لیوان آب روی حرارت می گذاریم تا نبات داخل آب حل شود و نخ های نبات را با قاشق از آب جدا می کنیم ، بعد کره رو تو قابلمه روی حرارت ملایم آب میکنیم و سپس زردچوبه و آرد را اضافه کرده و به مدت چند دقیقه خوب تفت می دهیم تا هم خامی آرد گرفته شود...
15 آبان 1391

خوشقدمی ماهان جون تو زندگی منو بابایی

ماهانی جونم اطلاعاتی که در مورد گذشته ات کافی باشه برات نوشتم ، یه چند تا عکس خوشگل و  عکس های خاطره اولینهات رو بعدا سر فرصت برات آپ  میکنم که یادگاری بمونه، فقط چون عزیز دلم  به ششمین سال تولدت نزدیک میشیم  و میخوام وبت رو به روز کنم مجبورم دو سه سال گذشته رو سانسور شده بنویسم ،    تو الان یه پسر ناز و خوشگل شش ساله شدی که خیلی هم شیطون و پر شرو  و شور ی  و یه بلاچچچچچچچچچه ای شده ای که نگو   فقط اینو بدون که  حتما حرفهای نگفته زیادی مونده اما اونکه مسلمه تو همیشه برا منو بابایی و فامیل عزیز و دردانه بودی و هستی   اول  از خوشقدمیت بگم که چقدر ...
10 آبان 1391

عید قربان و مراسم عروس عمه فرح

  جمعه مقارن با عید قربان ، منتظر اومدن نی نی کوچولوی مهدی جون و شبنم جون (داداش و زن داداشم ) بودیم ، ولی هنوز گویا چند روز دیگه به تولدش مونده  ،  برا همین منو شوشو جونو و ماهان جون آماده شدیم برای نهار که عمه فرح ماهانی جون از چند روز پیش برای بردن عیدی قربان عروسش دعوت کرده بود بریم،ماهان گلم دیگه بزرگ شده و خودش انتخاب می کرد که چی رو برای مهمونی بپوشه ولی بابت کلاه کاسکتی که رنگ و روش رفته و ماهان رو سرش گذاشته بود حسابی با باباییش دعواشون شد ولی ماهانی اونقدر مقاومت کرد که بلاخره موفق شد کار خودشو بکنه و کلاهشو عوض نکنههههههههههه بعد ازاومدن ستاره خانم (خواهر شوهرم ) و خونوادش نهار خوردیم و من تم...
10 آبان 1391

شیطنتهای ماهان

این شیطون بلای من یه کارایی میکنه که،آدم  خندش می گیره ...همیشه ام زور می گه و پسر عمه ها و دختر خاله هاشو اذیت می کنه که البته تو این دورو زمونه یکمیش لازمه     پرش از ارتفاع ماهانی       به قول خوت، ماهان کاراته عصبانی ماهان متعجب خودت چی فکر میکنی ؟؟؟؟؟ چی رو داری دید میزنی خوشگل مامان...لب و لوچت چرا خونی فدات شه مامانیییییییییییی به نام قانون اییییییییییییییست...خوب گیرت آوردم ای شلوغ مچتو گرفتم...من میگم این رب زود زود تموم میشه...     ...
10 آبان 1391

مهد کودک امسال ماهان جون

امسال ماهان جون ر و از مهد دانشگاه برداشتم که هم هزینه هاش خیلیییییییییییییی  بالا بود و هم اینکه  مجبور بودم  صبحها چند دقیقه ای رو برای گذاشتنش تو مهد  دیرتر  و  ظهرها برای برداشتنش زودتر از اداره خارج بشم که یواش یواش صدای رئیسمو در آورده بود و همش نق میزد   و تو  مهد محله  که سنا و سارینا هم توش ثبت نام کردن اسمشو نوشتم...   اما حسابی  دلواپس بودم که نکنه عین کلاس زبان که سه تا وروجکو یه جا ثبت نامشون کرده بودیم ، و اونا مثل سه تفنگدار     اونقد معلما و مدیر و کلافه کرده بودن که بعد از اخراج این بلاچه ها ، دلشون خنک نشد...
10 آبان 1391

کارمند کوچولوی مامان

 یه وقتهایی بود که پسر گلم ماهان جان ،حوصله مهد رو نداشت و یا به عللی مثلا سم پاشی مهدشون  تعطیل بود، البته بعضی موقع هام مامانی کارش تو اداره طول میکشید ، اونوقت ماهانی جونم باید با مامانش به اداره می اومد.. دیگه اونقدری این اتفاق افتاده بود که همکارام کارمند کوچولو صدا ت می کردند.البته تو هم حسابی با وجدان کاری ، کار می کردیاااا گاهی هم حقوقتو که شکلات و تنقلات بود و پیش پیش از همکارام میگرفتیا شیطون       ...شایدم برا اینکه عاشق اداره منی ،شکموووووووو ...
9 آبان 1391