خاطرات انتخاب اسم ماهان جون
تو وجودت واسه من یه معجزه ست مثل تو هیچ کجا پیدا نمی شه
روز میلاد قشنگت .... میمونه توی دل من... تا همیشه
عزیز دلم روزهای آخر بارداریم خیلی سخت گذشت مدام ضعف داشتم و بدحال می شدم،ویارخیلی بدی داشتم و فقط طالبی و پیتزا و پفک اونم بیرون خونه به اجبار منوچهر می تونستم بخورم،هر کاری می کردم چیزای مقوی بخورم که سلامتی تو هم به خطر نیفته نمی شد،از یه طرفم بابایی بعد از اداره کمک عمه فرحناز که داشتن خونه می ساختن می رفت و من تا آخر شب تو خونه تنها بودماز یه طرفم بین خودمون باشه ( از تنهایی میترسیدم )
آخرین روزای بارداری چون پسرعمه سعید هم با بابایی هرشب شام می اومدن خونه رفتم که شام درست کنم یهو برق ها قطع شد منم تو خونه سه طبقه تنها بودم ،خلاصه کلی اون شب ترسیدم و حسابی گریه کردمتا اون روزم اسمتو فرهان انتخاب کرده بودیم منم هر روز با اسمت باهات درد و دل میکردم،اون شب تو خواب دیدم تو بدنیا اومدی و اومدی تو اداره من ،و اسمتو که رو وایت برد فرهان نوشته بودم با عصبانیت پاره کردی و چندین بار با هجی گفتی که اسمت ماهان نه فرهان ، همون نصفه شب بابایی و از خواب بیدار کردم و بهش گفتم اسمتو ماهان می ذاریم و روی کاغذ یادداشت کردم که یادم نره ،خیلی ها هم که فهمیدن می خوایم اسمتو عوض کنیم اعتراض کردن ولی من و بابایی عین شیر
جلوی همه واستادیمو اسمی که خودت انتخاب کرده بودی رو رواسمت گذاشتیم و تو گل پسرم اسمت ماهان شد
عزیز دلم مرد باش و مایه غرورم باش...