ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

سوال و جوابای مادر پسری...

عزیزدلم اینا سوال جوابای هر روزمونه... من : کی فداااااااااااای ناز پسرش؟؟؟؟؟؟؟ تو: ماماننننننننننننی من: کی قربون چشاااااااااااااش؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو : مامانننننننننننننی   من: کی قربون لبااااااااااااااش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   تو: ماماننننننننننننی   من: کی قربون ناز و ادااااااااااااااش؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو: ماماننننننننننننی   من: کی فدای خنده هااااااااااااااش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو: ماماننننننننننننننی   من: کی فدای اخم کردناااااااااااااااااش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو: : ماماننننننننننننی   من: کی فدای و قربون،موهاش،ابروهاش،چشاش،دماغ و لب و دل و دست...
7 آذر 1391

هورا هورا بلاخره من و ماهان عمه و پسرعمه شدیم

 مژددددددددددددده              مژژژژژژژژژژژژژژژژده   قدم نو رسیده مباررررررررررررررک .....  بلاخره من عمه شدم و البته ماهانی گلم هم پسر عمه شد... ظهر یکشنبه  به تاریخ ١٤/٨/٩١ ساعت٣٠ : ٢ نی نی کوچولوی دایی مهدی و زن دایی شبنم ماهان جون بدنیا اومد... یه پسر ناز و خوشگل ...   امروزم قراره بریم از بیمارستان به خونه بیاریمشون و البته یه ببی هم گرفتیم که جلوی پاشون قربونی کنیم .. فدااااااااااااش بشششششه عمهههههههه    چه ناز و دوست داشتنی بود پسر دایی ماهانی جونم ...،ماهانی کلی ذوق کرده و همش می گه چون نی ...
7 آذر 1391

حاشیه های مهمونی و تولد ماهانی

سلام .... خدایا شکررررررررررررررررت عجب روزای خوبی، شکر که به ما این همه  نعمت دادی ... پنج شنبه به مناسبت تجدید بنای خونه شهناز خانم همکار صمیمی فاطمه نهار و جشن مهمون بودیم ،بچه ها حسابی خودشونو خوشگل کرده بودند ،دایی ابولفظل هم ماهان رو فشن کرده بود،خییییییییییییلی ناز و دلرررررررررررررررربا شده بود عسل مامان.. نهار  که شامل آش رشته و کوفته و دلمه بودرو از بیرون سفارش داده بودند روشم کلی برا تزئینات و خوشمزه کردنش روغن حیوانی (روغن زرد) ریخته بودند که چون من اصلا این روغن رو دوست ندارم خیلی کم غذا خوردم  بعد نهار حسابی خوش گذشت ماهان با نیما پسر میزبان حسابی دوست شد و قیم بازی کردن ...
7 آذر 1391

ماهان کوچولو اژدهای مامانی

دیروز برا شام نظر ماهان خان و پرسیدم که ماهان سفارش سوپ و ماکارونی رو داد که عااااااااشق این غذااااااااااهاست.. .منم گفتم شام امشب و فردا شب رو با هم درست کنم که فردام به دیدن  برادر زاده ام اردلان جونم که چند روزیه بخاطر سرما خوردگیم پیشش نرفتم و حسابی دلتنگش شدم بررررررررم...برا همین یه قابلمه بزرگ پر سوپ درست کردم و یه قابلمه پر هم ماکارونی ... هنوز سوپ جا نیفتاده بود و رو شعله گاز بود که ماهانی هشت ماهه من طاقتش طاق شد و ازم سوپ خواست منم اجبارا یه بشقاب براش کشیدم تا  بعد که غذا جا بیفته...اما سرد شدن غذا همان و هورررررررررررت کشیدن ماهان همانا منم چون خوشحال بودم که ماهانی خوب غذا میخوره تشویق شدم و یه بشقاب دیگه براش دا...
7 آذر 1391

تولد/ زلزله / بیماری و بستری شدن ماهان جون

عزیزتر از همه کسم و عشق مامان، پدری با پاک کردن و ازبین بردن بسیاری از عکسهای نوزادی و بیمارستانت و سانسور کردن قصه کوچکیت دوست داره خاطره تلخ اون روزها رو از ذهن من و خودش و حتی تو که شاید هیچ وقت بیاد نیاوری رو از بین ببره و شاید خوب نباشد من هم  همه خاطرات کودکیت  را برایت  بنویسم اما اینکارو میکنم چون معتقدم باید همه چیز رو از طفولیت خودت بدونی و بفهمی که زندگی سربالایی و سرپایینی های زیادی داره آدما خیلی وقتها به انتهای راه زندگیشون می رسن و خیلی وقتها معجزه و خواست خدا به کمکشون میاد،شاید این صفحه تلخترین صفحه خاطره زندگیت باشد و من عاجزانه از خدای مهربان می خواهم که چنین شود و فصل غم زندگیت در همین صفحه بسته...
27 آبان 1391

التماس دعا...

... چو بشکفد ز لبت غنچه های پاک دعا تو را به فاطمه(س) سوگند التماس دعا این دست های خالی و ساده دخیلتان ما را فقط به رسم رفاقت دعا کنید.... دوستان گلم تو رو به حرمت فاطمه زهرا تو این شبهای عزیز آقا دایی ماهان جون (داداشمو ) دعا کنید که شفای چشماشو بگیره....خیلی دلتنگم....دیشب که پیشش بودم متوجه شدم موبایلشو هر دو ساعت کوک کرده که بیدار شه و قطره هاشو بریزه .....کاش نبودم که چنین روزی رو ببینم... کاش مامانم بود و ناز پسرشو میکشید ...دردشو به جونش میخرید...کاش حداقل مادرش بود که برا آخ  گفتن هایش جان می گفت... نذر چهل روز فاتحه برای مادر حضرت ابولفظل را برای شفای چشمهایش کردم به حق ابولفظل العباس و&nb...
27 آبان 1391

شب دهم و اسم گذاری اردلان کوچولو

               به لبهایم مزن قفل خاموشی که در دل قصه ای نا گفته دارم      ز پایم باز کن این بند گران را که از این سودا دلی آشفته دارم ماهانی جونم دیشب شام مهمون دایی مهدی برا نام گذاری اردلان کوچولو بودیم ...باباییتم  به گوش اردلان جونم اذان گفت و اسمش رو اول به احترام نام  پیغمبر  محمد و سپس اردلان خواند... خوش بحالت که اونقدر بهت خوش گذشت و غرق کیف و شادی بودی ....و هنوز هیچ غم  و غصه ای از این دنیای بی در و پیکرررررر نداااااااااری،...حسودیم میشه وقتی میبینم تو با گریه من گریه میکنی و با خنده هرچند مصنوعیم از...
24 آبان 1391

دیروز شیرین و تلخ تلخ...

  زندگي با همه وسعت خويش ، محفل ساكت غم خوردن نيست حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست اضطراب وهوس ديدن و ناديدن نيست زندگي جنبش و جاري شدن است زندگي کوشش و راهي شدن است از تماشاگه آغازحيات تا به جايي كه خدا مي داند.   زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،    سلام عشق مامانی ،دیروز و پریروز بد جوری سرم شلوغ بود و کلی کار رو سرم ریخته بود که باید انجامشون میدادم برا همین نتونستم به وبت بیام و همشونو بنویسم و چون مهم هستن بطور خلاصه برات می نویسمشون... اول اینکه دیروز مامانی بدجوری مریض بود و به اجبار تو استعلاجی بودم اما از اونجائیکه تو وروجک شلوغ ن...
23 آبان 1391

فرزند عزیزم..

  فرزند عزیزم:  ...دلبندم   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم یاد بیاور که روزی شاید  بیش از پنج بار لباسهایت را عوض می کردم و هر بار نه تنها ناراحت نشدم ،بلکه  غرق در بوسه ات  نیزکردم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن، و بیاد آر روزی را که شاید بیش از ده بار مطلبی را بیان می کردی و دست آخر خودم می فهمیدم منظورت را و خواسته ات را... برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت...
20 آبان 1391

گل ماه تولد ماهانی

تو گلی ... یک گل مریم  ....... به لطافت یه شبنم           تو شدی مرهم و همدم واسه این قلب شکستم          روی گلبرگای تو         واسه خودم یه باغچه ساختم واسه این باغچه یه پرچین از گل و ترانه بافتم              روی غنچه ی...، نگاهت بی اجازه ..............، ،                          من..&...
18 آبان 1391