ماهان و شهر پدری
دیروز قرار بود ماهانی و دوستاش بعد از اتمام کلاساشون به نمایش عروسکی برن اما بخاطر زلزله که ساعت ٥/٩ دیروز اتفاق افتاد من سریع خودمو به مهد رسوندم و به زور با خودم به اداره بردمش که اگه خدای نکرده پس لرزه داشته باشه ماهان جونم پیش خودم باشه و بتونم ازش مراقبت کنم ،اما ماهان میگفت که نترسیده و میخواد به نمایشگاه بره و من قول دادم اگه با من به اداره بیاد عصر که باباییش میخواد به مراغه خونه بابابزرگش بره باهاش راهی کنم و این کارم کردم ماهانی خیلی ذوقق کرد و کلی خوش بحالش شد چون واقعا عاشق بابا بزرگش و اسراء دختر عموش و البته عمو ناصرش که تو مراغه میشینن هست ... الانم که زنگ زدم کلی خوشحال و شاد بووووووووود...خیلللللللللللللی دلم برااااااااااش تنگ شده
این اسراء خانم نازه با ماهانی جونم..
اینم ماهانی جونم با عمو ناصرش که عاشق خودشو ماشینشهههههههه...
بابا بزرگ ،عموبهمن پلیسسسسس..دختررررعمو اسراء و بابایی ماهان جون
اینم ماهااااااااااان و باباااااااااااایی با طبیعت مراغه