ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

تولد/ زلزله / بیماری و بستری شدن ماهان جون

1391/8/27 12:49
517 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزتر از همه کسم و عشق مامان، پدری با پاک کردن و ازبین بردن بسیاری از عکسهای نوزادی و بیمارستانت و سانسور کردن قصه کوچکیت دوست داره خاطره تلخ اون روزها رو از ذهن من و خودش و حتی تو که شاید هیچ وقت بیاد نیاوری رو از بین ببره و شاید خوب نباشد من هم  همه خاطرات کودکیت  را برایت  بنویسم اما اینکارو میکنم چون معتقدم باید همه چیز رو از طفولیت خودت بدونی و بفهمی که زندگی سربالایی و سرپایینی های زیادی داره آدما خیلی وقتها به انتهای راه زندگیشون می رسن و خیلی وقتها معجزه و خواست خدا به کمکشون میاد،شاید این صفحه تلخترین صفحه خاطره زندگیت باشد و من عاجزانه از خدای مهربان می خواهم که چنین شود و فصل غم زندگیت در همین صفحه بسته شود،حتی اگر صدها سال از عمرت بگذرد... niniweblog.com

  عشق مامانی   بدنیا اومدنت با وزن دو کیلو و پانصد گرم بود ..

درفیلمها و این ورو اون ور دیده و شنیده بودم که وقتی بچه ای بدنیا مییاد اولین لحظه گریه میکنه،  ولی تو نازنینم اینکارو نکردی و من بیشتر از درد زایمان و حال بدی که داشتم بفکر تو بودم و اینکه نکنه خدای نکرده زنده نیستی،دودستی به سرم کوبیدم و از پرستار خواهش کردم توروبه من نشون بده که خود پرستارم منقلب بود بهرحال پرستاره یه تکونی بتو دادو تو انگار تازه متوجه بشی  و دلت به حالم بسوزه شرع به گریه کردیniniweblog.comو  با اولین گریه زندگیت خوشحالم کردی وقتی از سالم بودن تو خیالم راحت شد از هوش رفتم و وقتی با اذان ظهر  به هوش اومدم  تو همون تخت زایمان تنها بودم و پنجره ها هم باز بود  اتاق خیلی سرد بود لرزش عجیبی داشتم،دست و پایم تکان نمی خورد با صدای بلند گریه کردمگریه بعد از مدتی پرستار اومد، ازش خواهش کردم پنجره روببنده بعد حال تو رو پرسیدم وقتی پرستار گفت حال پسرت خوبه  خیلی خوشحال شدم  ساعت یک به بعد منو با ویلچر به بخش منتقل کردن  بابایی و خاله ها و دایی رو دیدم که داشتن گریه می کردن ،خیلی ترسیدم و فکر کردم اتفاقی برات افتاده  ولی اونا گفتن که  بخاطر صدا کردن اسم مامان خدابیامرزم و عذاب کشیدنم  ناراحت شدن و من دوباره از اینکه تو این لحظه هم نباید مامانم پیشم باشه یه دل سیر گریه کردم و یاد غربت روز عروسیم افتادم که خیلی بهش نیاز داشتم و اون نبود...نگران

niniweblog.com

نوزاد همه اون خانمهایی که باهم زایمان کرده بودیم و حتی اونا که بعد از من به اتاق زایمان رفته بودند و برای شیر خوردن و دیدن ماماناشون به اتاق آوردند  بجز توگریه،هر بچه ای رو که به اتاق میآوردند با خودم می گفتم حتما همینه،ولی تو جگر گوشه ام رو نیاوردند منم که دلم گرفته بود و از تو هم هیچ خبری نداشتم با صدای بلند زدم زیر گریه...

niniweblog.com

مترون بخش و خانم دکتر حیدرزاده  اومدن بالاسرم و گفتن که چون تو شیرینم عجله کردی و نارس بدنیا اومدی باید تا چند هفته تو دستگاه بمونی تا نه ماهت تموم بشه،اما من اصرار کردم که باید خودم ببینمت و مطمئن بشم و چون کوتاه نیومدم برام ویلچر آوردن که برم تو عزیزمو ببینم وقتی اولین لحظه دیدمت مثل یه فرشته ناز و کوچولو توی دستگاه شیشه ای به پشت خوابیده بودی فرشته 

و چون اجازه نداشتم از دستگاه بیرونت بیارم  فقط تونستم کف  دستمو ببوسم و به تمام بدنت بکشم ،تو همون لحظه اول کلی برات درد و دل کردم و التماست کردم که تنهام نذاری،ازت خواستم حالا که بدنیای من وارد شدی شریک لحظه هایم باشی تا نبودن پدر و مادر و خواهرمو که از دستشون داده بودم رو با حضورت فراموش کنم و برایم امید و زندگی بدی، دلم بحال خودم می سوخت  که تو این لحظه هم شاد نبودم ،مخصوصا وقتی هم اتاقی هایم بچه هایشان را بغل می کردند و شیر میدادند عصبی تر می شدم  ناراحت

niniweblog.com

فردا اتاق خالی از مادرا و نوزاداشون شده بود و گروه جدیدی به اتاق اومده بودن اما من و تو جدا از هم بستری بودیم ،ظهر همون روز هم منو مرخص کردن و وقتی پرسیدم کی به بچم شیر میده گفتن سرمی که بهش زدیم کافیه و وقتی من اصرار کردم گفتن روزی سه بار می تونم برات  تو شیشه شیر ،شیر بفرستم ،چهار روز که گذشت شنیدم باباییت به خاله سیما می گفت که یه جورایی حالیم کنه که دیگه شیر نفرستم و پرستار گفته اینها برا دلخوش کنی وگرنه شیری که من با هزار امید برای تو دوردانه ام میفرستم بلااستفاده و دوریز میشه گریه niniweblog.com

 

همون لحظه منوچهرو مجبور کردم منو پیشت بیاره ،برف زیادی باریده بود و من با حال زاعو و روحیه داغون چندین بار لیز خوردم و افتادم تا بالای سرت رسیدم مادرای دیگه هم تو اون اتاق بودند که به تشخیص پزشک می تونستن به بچه هاشون شیر بدن و کنارشون بمونن. منم از فرصت استفاده کردم و با خوندن اسمت از رو دستبندت و علامتهایی که ذهنن روز اول دیدار گذاشته بودم تو رو پیدا کردم و به سختی چون سرم از کف پات و آرنج دستت زده بودند از دستگاه درت آوردم و غرق بوسه ات کردم قلبگریهو آروم سرت رو روی سینه ام فشار دادم ،اولش بلد نبودی شیر بخوری و من خیلی غمگین بودم و با خودم می گفتم حتما منو دوست نداری که نمی خوای شیر منو بخوری اما یواش یواش یادت دادم و همونجا پیشت نشستمو و با گریه و تمنا ازت خواستم پیشم بمونی،خواهش کردم با دل کوچیک و پاکت از خدای مهربون بخوای که اجازه بده مال من باشی و زنده بمونیگریهچشمای نازتم با باند بسته بودن و من تا اون روز چشمای قشنگتو ندیده بودم .همون لحظه که باند چشمتو باز کردم  چنان محوت شدم که اگه میمردم هم ازت دست نمیکشیدم چه برسه به اینکه دوتا پرستار برا بیرون کردن من از پیشت اومده بودند،و به خیال خودشون تو فرشته من مهمون چند روزه زمین و ما آدما بودی و نباید با شیر دادن بتو مهرت به دلم میافتاد تا بعدا دل کندن برام سخت بشه،

عشق مامانی اون روز فهمیدم وضعیت جسمیت خیلی تعریفی نداره و تو با اون بدن نحیفت  نارسایی ،پنومی و زردی و کم خونی رو یکجا داری ،با اصرار و التماس و دست بوسی های من کادر بیمارستان و پزشکت موافقت کردند که مدت بستریت رو پیشت بمونم niniweblog.com

همون روز اول که پیشت اومدم و تو توخواب ناز تو دستگاه بودی یه غرش و پشتبندش یه زمین لرزه شد تعجبمن و مامانای دیگه هم که نی نی هامون تو دستگاه بود با هزار بدبختی پایه سرم و نینیهامونو  یکجا بغل کرده بودیم و دنبال سرپناه امن بودیم که برقهام قطع شد ،همه  ترسیده بودیم  صدای جیغ و داد و شیون  همه نی نی ها رو بیدار کرده بود  و همه نینیها داشتن گریه می کردن اما تو کوچولوی من حتی طاقت اینکه چشماتو باز کنی و یا گریه کنی رم نداشتی گریه بیست و هفت روز قرار بستریت گذشت ولی وضعیت تو چندان تعریفی نداشت ، علاوه بر  اینکه زردیت که درمان شده بود دوباره برگشته بود،عفونت بیمارستان و سرماخوردگی هم گرفته بوددی و باید باز هم تو بیمارستان میموندیگریهمن که تو  و خودمو برای رفتن به خونه آماده کرده بودم با ویزیت و تشخیص پزشکت دوباره تو بیمارستان موندیم ،دو تا سرمهاتو از دست و بال نازت درآوردند اما هر روز برای آزمایش ازت خون میگرفتن و رگ می زدن که با هر دفعه رگ زدنت چون تو حال گریه کردن رو هم نداشتی من بجات گریه می کردم و دلداریت میدادم ،الانم که این خاطره ها رو  برای تو عزیزتر از جانم مینویسم دل آزرده شدم و حالم کمتر از اون روزا نیست گریه

 

 

از بابا منوچهریت خواستم ایندفعه که به ملاقاتمون مییاد برامون حوله بیاره واولین حموم زندگیت رو بیست و هشتمین روز تولدت توی سینک حموم بیمارستان  انجام دادم  قلب  چهل روز بعد از تولدت  که وزنت هم کمتر از قبل شده بود با وزن دو کیلو به اصرار من و رضایت شخصی  از بیمارستان مرخص شدیم ،پزشک گفته بود که نباید هیچ شخص سرماخورده به دیدنت بیاد و کسی نباید ببوسدتت ،و کنترل کردن همین وضعیت بسختی انجام شد،بیچاره خاله سیما همه درو پنجره ها رو پتو گرفته بود که هیچ سرمایی وارد اتاق نشه،niniweblog.com

با همه این اوضاع تو حالت روز به روز بدتر میشد و هیچ میلی به خوردن نداشتی،عزیزتر از جانم الان که یاد اون روزها می افتم حالم بد میشه تو مثل قطعی زده ها چشمای نازت قلمبه بیرون زده بود و عین زردچوبه زرد زرد شده بودی نگران قدرت مک زدن و شیر خوردن رو از دست داده بودی ،همه خانواده دورو برت جمع میشدیم  و با سرنگ یه قطره شیر تو دهنت می ریختیم  وقتی چونه و  لبت رو به هم فشار میدادیمو و تو یه قطره شیرو قورت میدادی شاد میشدیمو هورا میکشیدیمهورا اما چند لحظه بعد که همون شیرو پس میدادی بابایی ،من و همه خاله ها و دایی ها و شوهر خاله ها بلند بلند گریه میکردیم و نمی دونستیم چیکار باید بکنیم گریه

niniweblog.com

سه روز بیشتر از اومدن ما به خونه نگذشته بود که قرار شد دوباره به بیمارستان کودکان برای بستری شدنت برگردیم ،من داشتم ساک و لباس همراه رو با گریه جمع می کردم خاله سیما هم اولین ناخنهای  دراز عمرت رو با گریه کوتاه می کرد که به سر و صورتت چنگ نندازی که چون گریه آروم سیما و من به هق هق افتاده بود دست خاله سیما لرزیده بود و انگشت کوچولوی نازتو زخمی کرده بود و طفلی همیشه  بابت اون روز خودشو ملامت می کنه...

 خلاصه اون روز تو بیمارستان کودکان بستری شدی و منم پیشت موندم،اونجا نی نی هایی بستری بودن که ماماناشون چون زاعو بودن تو خونه استراحت می کردن و مامان بزرگاشون به نوبت همراه نی نی ها میموندن اما  تو جیگرم  هیچکدوم از مامان بزرگا رو نداشتیناراحتو از شانس بد من مادر شوهر، خاله سیما همون روزی که بستریت کردیم تو شهرستان فوت کرد و چون اون عروس یکی یدونه بود مجبور بود تا چله مادر شوهرش اونجا بمونه و نتونه به من سر بزنه و فاطمه هم نصف روز و تو اداره بود و چون اونم حامله و پا به ماه بود خودم نمی ذاشتم با من تعویض بشه و خلاصه بیست روز دیگه به همین منوال تو بیمارستان پیشت موندم ، niniweblog.com

واااااااای که چه روزای سختی بود،هرروز چندین بار ازت رگ میگرفتن و دلم کباب می شد ...دیگه بخاطر آرامش و اذیت نشدن خودت تو رو بخدا سپردم دوست نداشتم بخاطر مال من شدن این همه اذیت بشی، از اینکه به همین زودی از این دنیا سیر شده بودی دلم گرفته بود،تو خیلی زود این دنیا و آدماو شناخته بودی گریه ،

..همه جای بدنت  رو سوراخ سوراخ کرده بودن که رگ بگیرن ، حالت اونقد بد شده بود که دیگه نمی تونستی چیزی رو قورت بدی برا همین گاواژت کرده بودن (یه شلنگ از سوراخ بینیت به معدت کار گذاشته بودن که هر سه ساعت پنج قطره شیر با سرنگ تو دستگاه گاواژ می ریختم که یعنی غذات باشه...ناراحتجواب آزمایشی که قرار شده بود خونتو عوض کنن،و نمونه خونت رو برای انجام کشت و آزمایشهای مخصوص به یکی از مجهزترین آزمایشگاههای پایتخت فرستاده بودند،وحشتناک بود،جواب آزمایش نشون میداد  تو عشق من دچار کم کاری تیروئید هستی اول معنی  این بیماری رو نمی دونستم ولی وقتی یک متخصص و مشاوره  برای مشاوره و آمادگی روحیه   به من به مرکز اومد متوجه شدم این یعنی اختلال  و عقب ماندگی ذهنی و کوتولگی ...همین جمله کافی بود تا من داغون بشم ..همون لحظه از پا افتادم و هق هق زدم زیر گریه...

niniweblog.comنتونستم منتظر بابا منوچهرت بشم که وقت ملاقات بشه،باهاش تماس گرفتم اون طفلی هم که هر روز توی سرما و برف تا آخر شب تو حیاط بیمارستان می نشست و با خدا راز و نیاز و گریه میکرد سریع خودشو به من رسوند و دوتایی الان گریه نکن کی گریه کن ...گریهیه دل سیر گریه و زاری کردیم ،همه کادر بیمارستان و نگهبانا دیگه مارو شناخته بودند و کاری به کارمون که کی میریم کی میایم نداشتن ،بابت از اداره جیم شدنای اون روزای بابات هم کم مونده بوده  کار به دستش بده و تا پای اخراج رفته بوده ولی بعدا که رئیسشون موضوع رو فهمیده بوده اجازه داده بود که باباییت هر روز  پیش ما بمونه و این به لحاظ روحی خیلی کمک می کرد..یک هفته پر استرس سپری شد تا دومین مرحله جواب کشت آزمایشت بیاد و مثل یک معجززززززززززززه جواب اولی یعنی کمبود تیروئید را نهی می کرد

niniweblog.com

با زهم کلی گریه کردیم اما اینبار از روی خوشحالی و شکر گذاری بود

niniweblog.com

 کلی نذر و نیاز کرده بودیم و خدا قسم دادنای و ضامن گرفتن اولیا و انبیایش را بی پاسخ نگذاشته بود و تو عشق من کم کم حالت رو به بهبود رفت و دوباره به خونه برگشتیم ..

niniweblog.com

.چهار روز تو خونه بودیم که دوباره بد حال شدی،من بیچاره که کار خودمو می دونستم با گریه و تو توبغلم داشتم لباسا و وسایلمونو جمع می کردم که دوباره به بیمارستان بریم، باباتم به دم در رفته بود تا وقتی آژانس اومد خبرمون کنه ،از ترس اینکه مبادا بازم بگن بهت شیر ندم و گشنه بمونی همینطور که وسایلمونو تو کیف دستی می ذاشتم برات شیر می دادم و گریه می کردم ، یه لحظه احساس کردم هیچ حرکتی نمی کنی با دقت که نگات کردم دیدم   رنگ پوستت سبز سبز شده و ناخن ها و لباتم کبود شدن ،نمی دونم چطور جیغ زدم که باباییت سه طبقه رو تو یه لحظه خودشو به ما رسوند فوری اقدامات اولیه رو که بلد بودم ،دو تا لبه باسنتو بهم کیپ کردم و فشار دادم و تنفس مصنوعی بهت دادم که یه تکونی خوردی و  به هوش اومدی و سریع به بیمارستان بردیمت و دوباره رگ از دست و پا و و سرم از رگ سرت که همه رگات بسته شده بود زدند و دوباره غم و غم ...من و بابایی دیگه کاری نمونده بود که برات انجام ندیم ،دوباره خانم فاطمه زهرا  و فرزند کوچکش خانم رقیه را ضامن قرار دادیم و راز و نیاز کردیم یکه هفته دیگه تو بیمارستان بودیم تا اینکه خدا یه زندگی دیگه بهت داد و سلامتیت رو پیدا کردی و با هم به خونه اومدیمخندههورا

و توشدی گل پسرم و منو بابایی پاداش صبرمون از خدا گرفتیم .. خدایا بابت اون پاداش بزرگ هزاران هزار بار شکر..

   

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

راحیل
8 شهریور 93 18:23
جیگرم کباب شد ایسان جونم.این صفحه از خاطراتتو خوندم.الهی خدا ماهان جونو براتون حفظ کنه.و شما رو برای ماهان جونم. چقدر اذیت شدید .اشکم بند نمیاد....
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برم راحیل عزیزززززززززززززززززززززمممممممممممم
راحیل
8 شهریور 93 18:23
دارم کل وبتو میخونم...