ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

ماهان کوچولو اژدهای مامانی

1391/9/7 10:25
443 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز برا شام نظر ماهان خان و پرسیدم که ماهان سفارش سوپ و ماکارونی رو داد که عااااااااشق این غذااااااااااهاست..خوشمزه.منم گفتم شام امشب و فردا شب رو با هم درست کنم که فردام به دیدن  برادر زاده ام اردلان جونم که چند روزیه بخاطر سرما خوردگیم پیشش نرفتم و حسابی دلتنگش شدم بررررررررم...برا همین یه قابلمه بزرگ پر سوپ درست کردم و یه قابلمه پر هم ماکارونی ... هنوز سوپ جا نیفتاده بود و رو شعله گاز بود که ماهانی هشت ماهه من طاقتش طاق شد و ازم سوپ خواست منم اجبارا یه بشقاب براش کشیدم تا  بعد که غذا جا بیفته...اما سرد شدن غذا همان و هورررررررررررت کشیدن ماهان هماناخندهمنم چون خوشحال بودم که ماهانی خوب غذا میخوره تشویق شدم و یه بشقاب دیگه براش دادم و خودم پی کارام تو آشپزخونه رفتم..اما دو دقیقه طول نکشید که ماهانی با بشقاب خالی وارد آشپزخونه شدو بازم سوپ خواست...با خودم گفتم پسرم دل درد نگیره خدای نکرده برا همین به اندازه چند قاشق براش دوباره سوپ ریختم ..اما ماهانی قهر کرد و مجبور شدم زیادترش کنم...و چندین بار دیگه ام این کار تکرار شد و تا دم کشیدن ماکارونی و اومدن شو شو جون سوپ به نصف رسید..و ماهان همچناااااااااان سوپ میخواستتعجبدیگه اینقد برا آوردن سوپ به آشپزخونه رفتم که پاهام درد گررفت و ایندفعه با قابلمه سوپ رو آوردم و ماهان هم اصلا تعارف نکرد

و وقتی دست از غذا کشید فقط تونست دراز بکشه و شکمشو مالش بدهخندهخندهقهقههعکس شطون بلامو موقع سوپ خوردن شکار کردم که بعدا آپ میکنم...

با خودم گفتم دیگه ماکارونی برا فردا بمونه...که ماهان جیغ و داد راه انداخت که الا و بلا من سیر نشدم و باید ماکارانیم بهم بدی

niniweblog.com

دیگه داشتم شاخ درمیآااااوردم،...

که داداش ابولفظلمم  که عاشق ماکارونی  به خونمون اومد و به خیال شو شو و داداشی که ماهانی شام اولشه حسابی مسابقه راه انداختن و ماهانی تموم غذاشو خورد و دوباره ازم سوپ خواست ...از همه قابلمه بزرگم که سوپ درست کرده بودم فقط به اندازه یه بشقاب مونده بود که اونم به ماهانی دادم و ماهان جونم بعد از نوش جون کردن بشقاب آخرررررررررر، بازم سوپ می خواست که ایندفعه دیگه مطمئن شدم   پسر کوچولوم اژدهاااااااااااااا شدهتعجب خنده و ...همینطور که دراز کشیده بود و ازم بازم سوپ میخواست شکمشو مالش دادم و یه دفعه دیدم خوابش گرفته،بس که شکمش پر بود ماشالله ، تو رو خدا هزار ماشالله  بش بگیناااااااا همه بشقابایی که ماهانی جونم خورد پر پر نبود که...یه ذره یه ذره می ریختم که خوشش بیاد و بازم بخواد آخه من عاشق این کلمه اشم که وقتی از غذایی خوشش میاد بشقابشو تمیز تمیز می خوره و بعد بشقابشو دراز میکنه و با یه لحن نازی می گه "بازم"...چشمک اما جدا خودمم هنگ کرده بودم بابت خوش اشتهایی امروز نازگلکمنیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)