ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

سفري كه خوش نبود...

1392/4/15 11:23
667 بازدید
اشتراک گذاری

ماهان جونم ،نمي دونم اين پست رو كي ميخوني،،ولي اميدوارم با خوندن اين پست يه چيزايي رو خوب درك كني و بتوني از پستي و بلنديهاي زندگي با عقل و شعور خودت  گذر كني نه با تدبير و تشويق هاي ديگرون و نه با آدم ديگرون شدن...ميدونم تا موقعيتش برات پيش نياد معني حرف الانم رو نمي فهمي ولي اگه روزي اين حس بهت دست داد و مث الان من  از رفتار ديگرون ناراحت بودي و از كرده خودت خوشحال مطمئن باش به معني حرفم رسيدي...عزيزم اگه  تو اين وب فقط اتفاقهاي خوب زندگيمون و بچگيهاي تو رو نمي نويسم منظورم اين نيست كه ما خونواده صد در صد خوشبختي نيستيم ،،فقط اينجوري ميخوام با دنيا و همه واقعيتهايش آشنا بشي و فك نكني روزهاي پيش رويت  فقط خوشبختي و كامرواييست..تو بايد خودت رو براي همه نوع اخبار زندگي اعم از خوب و بد بسازي عزيزم و من اميدوارم با همراهي بابايي اين حس رو در تو ايجاد كنم...هر وقت از زندگيت اين پست رو خوندي بايد به من قول بدي كه انساني وارسته و انسان وار زندگي كني و احترام آمد و شدها و ديگرون رو حفظ كني و يادت باشه اوني كه صله رحم ميكنه بخاطر يك وعده غذا و شكمش  به خودش زحمت راه و ديدار نداده ،پس آنگونه كه شرع و اسلاممان به رعايت آداب مهمان و ميزباني توصيه كرده عمل كن و عغده ها و كينه ها رو كنار بگذار.....اينها رو بخاطر ديروزمان برات نوشتم كه تو كلي ذوق و شوق ديدار با  آقا جون و عمو ناصر واسراء رو و البته ني ني پسر عمه  سعيد كه تازه بدنيا اومده و ما به همين مناسبت بايد مراغه ميرفتيم رو داشتي ..فدات بشم كه با اون دلخوري هايي كه بابت كنتاكت  خونواده  عمو ناصر و عمو بهمنت داشتن  و مشكلاتي كه دامن ما رو گرفت هيچ بهت خوش نگذشت و كلي با دلخوري ما ناراحت شدي و بقول خودت سفرت از دماغت در اومد...موضوع اين بود كه  ما طبق معمول هميشه  اول به ديدن آقا جون رفتيم و چون مهناز خانم ،زن آقاجون خونه نبود و تا شبم برنميگشت به ديدن خونواده عمو ناصر كه بهم نزديكن رفتيم و دختر عمو صبا تو همون فاصله  گپ ما با زن عمو شام رو درست كردو چون زن آقا خونه نبود ازمون خواستن شام رو اونجا بمونيم ...ساعت ده بود كه ْآقا چند بار زنگ زد كه فاطمه خانوم  هم خونه آقا بخاطر  ما شام درست كردن..حالا  از ديد اونا اگه مي مونديم برا آقا و فاطمه خانوم توهين و بي احترامي ميشد..و اگه ميرفتيم به خوانواده آقا ناصر.. من و بابايي هم سر دو راهي مونديم سري پيش كه عين همين اتفاق افتاد و ما به احترام آقا به خونه اونا رفتيم كلي جنجال و ناراحتي شد و آقا ناصر و خونوادش حسابي از دستمون ناراحت شدن ،،اين دفعه هم خونه آقا ناصر مونديم و آقا و فاطمه خانوم حسابي عاصي و ناراحت بودن ....حتي مهناز خانوم  دو روزي كه اونجا بوديم ،،شايد  به سفارش يه زنگ هم نزدن كه به ما خوش اومد بگن... خيلي جالبه شب پيش سر ما و دعوت شام دعوا بود...فرداش تو خونه آقا ما بوديم و تنهايي و سكوت و روز جمعه اي كسي نيومد يه ساعت پيش ما بشينه...آقام كه همش بابت شب پيش فشارش بالا و پايين ميشد ،،اين چندمين باري كه بخاطر   قهر بودن خونواده  آقا ناصر و آقا بهمن دلخوريش دامن ما رو هم ميگيره و ما با ناراحتي برميگرديم و حسابي حالمون گرفته ميشه...طفلي بابايي چقد ناراحت شد و سر خاك مامانش و سر سفره خلوت  خونه پدري اشك ريخت ...حسابي حالم از لجاجت بعضيا بهم ميخوره.....اونجام كه برا ديدن بچه پسر عمت رفتيم سر جمع ده دقيقه نشستيم ،،چون...بماند كه چرا ...سر ظهر و بي نهار و با كلي دلخوري به خونمون برگشتيم...كه عصر هم خبر دار شديم كه دايي ابولفظلت تو مغازه از نردبان افتاده و تاندوناي دستشو شيشه مغازه بريده و الانم دو بار عمل شده..روزم بد بود زهرترم شد...

ماهان جونم تا اونجايي كه يادمه من و بابايي هيچ وقت با هيشكي مخصوصا مهمون اين رفتار رو نميكنيم حتي بارها شده كساني كه تو شهر ما آشنا نداشتن  و مشكل دارو دكتر داشتن ،،علاوه بر پذيرايي  واسكان تا اونجايي كه از دستمون بر اومده  كارشم انجام داديم..پدر و مادرامون هم همينطور بودن.. التماست ميكنم تو هم عزيز دلم  اينطوري باشي و مغرور و خودپسند نباشي....روز خوبي نبود ولي يه نتيجه خوبي داشت كه هيچ وقت از ذهنم پاك  نميشه.........


عزیز دلم اینجا شما بخاطر راه طولانی و گرمازدگی اسهال و استفراغ گرفته بودی که چون یه دونه شلوار بیشتر برات نبرده بودیم و شما حسابی خرابکاری کرده بودی شلوارک خودمو  رو تنت کردم و  پاچه هاشو  تو تا کردم و با باند دستم برات کمر درست کردم که شبیه آقایون کرد شده بودی همینجوری میخواستیم بریم برات شلوار بخریم که تو راه زن عمو رو دیدیم و گفت پسرعمو بهنامت تو بیمارستانه و همینجوری به بیمارستان رفتیم و همه نگات میکردن منم حسابی خجالت میکشیدم.كه چرا برات شلوار اضافي نياوردم و با باند كمرتو كه ميافتاد بستم..خجالت

اینام چند تا عکس از پذيرايي  دایی ابولفظل تو بیمارستان...


 

و اصرار شما برای کادو دادن به دایی ..


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (46)

مامان سيد محمد سپهر
8 تیر 92 14:50
عزيزم......قهر نكن....دنيا همينه...مي دونم چي مي گي.....چه مي شه كرد....بعضي ها كينه شون كينه شتريه.....بيا خصوصي


فدات بشم ممنون از دلداريت ،انشالله شما اين حس رو تجربه نكنيد...
قطره
8 تیر 92 15:25

هی روزگار.........


آره والله قطره اي جونم.....
قطره
8 تیر 92 15:25
آیساااااااااااااااااااااان ما نت دار شدیم


با با تبرييييييييييييييييييييييييييييك...بسي خوشحال گشتيم...
قطره
8 تیر 92 15:26
من ک معنی این قهر و آشتیای خانوادگی رو نمیفهمم...


منم نميفهمم اميدوارم كه نفهمم...
حباب
8 تیر 92 22:12
نگاری همیشه از شما میتعریفه گلم...خیلی دوست داره ...میگه عشق من آیسانه


فداي دوستاي مهربون،،نگار مهربون و توي نازنين...
حباب
8 تیر 92 22:16
آخی آیسان جون چقد از دماغت در اومده....حالا دایی ابوالفضل خوبن؟؟؟؟؟
آره عزیزم منم از این اختلافای خانوادگی و حرف وبگو مگو بدم میاد ....همیشه سعی میکنم آدم خوبی باشم واعتدال رو رعایت کنم اما گاهی از نزدیکترین آدما بهت چیزی میشنوی که آتیش میگیری اما لال میشم ونمیتونم درست جواب بدمومجبورم خودمو بخورم...کاش ادما این جوری نبودن...گاهی هم که بخوای مثل خودشون نباشی دور از جون شما فکر میکنن ادم خره...اره واقعا بعضی ها واسه 1لقمه نون جایی میرن نه واسه دیداراعصابم به هم میریزه....اره ماهانی خوب حرف مامانو گوش بده گلم


سلام حباب جونم ممنونم از دلداريت ابولفظلم خوبه خدا رو شكر اما بخدا من همچين قلبم از دستشون شكسته كه نميخوام يه بار ديگه باهاشون رو برو شم...تازه ديروز مادر شوهرم (نامادري منوچهر) دوبار باهام تماس گرفت..ميدونستم ميخواد بگه اونروز شارژ نداشت زنگ بزنه اصلا جوابشم ندادم..بخدا خيلي نجابت به خرج دادم و هر چي كه لايقشون بود بارش نكردم...با خودم گفتم اين نيز بگذرد...
نیلوفر
8 تیر 92 22:58
ببخشید ولی چقدر ... تشریف دارن.

از این فامیل ها خلاصی هم نیست. آدم مجبوره همیشه اینا رو تحمل کنه متاسفانه


نيلو فر جونم بله بايد به خاطر بعضي نسبتها تحمل كرد...چاره اي هم نيست..
شازده امیر و رها بانو
9 تیر 92 2:35
سلام عزیزم میدونم چه حس بدی داشتی قربونت خوبی بیش از حد هم گاهی اوغات ادمها رو خراب میکنه


سلام ،،ممنونم از حضورتون ،،همسري بارها بهم اينو گفته كه كمتر خوبي كن تا تو اينجور موقعه ها انتظار بيش از اين نداشته باشي ولي تقصير منه كه حرف گوش نميدم ،،اما منبعد دختر خوبي ميشم و حرف گوش ميدم...
مامان مهرزاد جان
9 تیر 92 9:04
سلام عزیزم قربونت برم همه جا همین خبره خودتو ناراحت نکن یکبار اینجا شام میخوردید بعد میرفتید اونجا هم میخوردید برا روز بعدتونم می آوردید


سلام ،هـــــــــــــي خانوم كاش همينجوري بود كه شما گفتين،،،موضوع اينكه اصلا بحث شام نبود..موضوع كل كل دو ،سه خونواده بود و ما بايد يه طرف رو انتخاب ميكرديم و مثل بازيهاي بچگيامون يار كشي ميكرديم ...
مامان عرفان
9 تیر 92 9:08
اين فك و فاميلاها چيه كه تو داري ؟؟؟


كاري كه شده نگاري خانوم ،،تو ديگه اشكمو درنيار....
مامان عرفان
9 تیر 92 9:08
من بالاخره نفهميدم اينها ميخواستن به شما محبت كنن يا بدي ؟


والله اصلا بما كاري نداشتن كه همشون ميخواستن قدرتشونو به هم ثابت كنن از دماغ ما ريختن...
مامان عرفان
9 تیر 92 9:10
راستي آيسي جونم : صبح كه اومدي اتاقم اونقدر بحث غيبت شيرين بود كه يادم رفت حال داداشت را بپرسم . الان حالش چطوره ؟ از عمل دوم چه خبر ؟ دستش را ميتونه تكون بده ؟


مرسي گلم،، تا حدودي خوبه،،تا يه ماه ديگه دستش بايد بانداژ باشه...عمل دومشم برا يه ماه ديگه مونده...
مامان عرفان
9 تیر 92 9:12
من موندم اگه اين فك و فاميلها نبودن چه طوري ميخواستي به ماهان درس زندگي بدي ؟؟؟؟؟


آره والله خودمم نميدونم،،خدا اين نعمتا رو از ما نگيره...
مامان عرفان
9 تیر 92 9:15
ما از اين فك و فاملها نداريم ، ميشه اين فك و فاميلهاتون را به ما هم قرض بديد من هم بتونم به عرفان درس زندگي بدم ؟


خدا رو شكر كه ندارين...عرفانم بياد خودم براش درس اخلاق ميدم..
عمه ی آتنا
9 تیر 92 9:32
وای چه بد! اونا هم باید شمارو درک میکردن!
دایی جوون هم خدا کنه که زودتر حالش خوووب بشه


سلام ممنون از حضورتون ،،..راستي پستاي من هميشه اينجوري ناراحت كننده نيستنا
ممنونم از دعاتون برا داداشيم...
حباب
9 تیر 92 10:54
اره عزیزمم همه اینا میگذره نازنینم ...مهم اینه که ادم نجابت به خرج بده....وبگه واگذار به خدا


ميگذره ولي با خاطرات رنجيده...
حباب
9 تیر 92 10:56
الهی...ما هم کردیم ها....شکل اقایون ما شده؟


اي جونم خوشمل شده ديگه....منظورم اون كمرشه كه با باند بسته بودم
مامان عرفان
9 تیر 92 11:32
اين جا دوتا مسئله پيش مياد :
1- برا بچه شلوار برنداشتي اما برا خودت شلوارك هم برداشتي .
2- اگه شلوارك نبرده بودي برا خودت پس حتما از تنت در آوردي و تن بچه كردي ؟ كه اين كاملا كاريست غير اخلاقي .


جوابيه:
1- آره حق با توه آخه من بيرون بودم همسري و ماهان اومدن دنبالم كه دير نشه خراب شدنمون توسط فك و فاميل،،برا همين همسري جون برام همه چي برداشته بود كه بهونه نگيرم كه دوباره به خونه برگرديم،،يادش رفته بود برا ماهاني برداره
گزينه دوميت كاملا غلطه...
مامان عرفان
9 تیر 92 11:35
عزيزم شلوار برا بچه نبرده بودي باشه اما يه شانه كه با خودت برده بودي بكشي به موهاي اين بچه ؟


مگه چشه بچم با اون موهاي عصبي و فشنش والله خوشگل ماماااااااااااااااااااااااااااااااان
درسا
9 تیر 92 12:34
خدا بد نده ،،چه روز بدي داشتي ،،عجب فاميلاي كلاس بالايي داري خدايي چشم نخورن...حالا كل كلشون مونده بود برا شما بيچاره ها؟؟؟؟؟؟؟ انشالله آقا داداشتون هم بزودي خوب ميشن...ولش كن غم و غصه رو بيخيال عقل همه كه كامل نيست


مرسي عزيزم،،شانس منه...انشالله زود خوب ميشن ممنون از لطفتون...
مامان فاطمه
9 تیر 92 12:36
شما خيلي خانمي عزيزم كه هيچ برخوردي باهاشون نكردي ،،اگه من يا شوهرم بوديم خون بپا ميكرديم نكه بشينيم برا نفهمي بعضيا گريه كنيم


عزيزم من شوهرم اونقدر آقا و با كمالاته كه دلم نمياد يه لحظه اذيت بشه برا همين هيچ وقت جوابشونو نمي دم..طفلي منوچهرم كه ديگه دلش برا مامانش و روزايي كه با هم بودن تنگ شده بود و همش ميگفت اگه اون بود هيچ وقت اين اتفاقا نميافتاد....
دل آرام.
9 تیر 92 12:37
واه واه واه چه آدماي گنده دماغي....خدا به دادتون برسه
چرا شما هيچ واكنشي نشون نميدين؟؟؟؟؟؟؟

عزيزم جواب هر كسي رو كه مث خودش نميدن...من بخاطر منوچهر عزيزم بيشتر از اينارم طاقت آوردم و مييارم...مهم برا من خود هممسريه نه كس ديگه...

دل آرام.
9 تیر 92 12:37
الهي زودتر داداشتون خوب شه ،،اين بديارم فراموش كنين


مرسي عزيزم انشالله مرسي كه بهم دلداري مي دي،،ببخشيد كامنت قبليتو حذف كردم...دوست ندارم به خونواده همسرم توهين بشه...
مامان مهنا
9 تیر 92 14:31
تو همه ی خانواده ها این اتفاقات هست و خدارو شکر ک از جانب ما نیست


اين حس دلداريت تو حلقم....نه تعارف نكن بيا شمام دست بكار شو..
مامان مهنا
9 تیر 92 14:32
ما مهمونای اصلیمون تازه فرداشب میان خونمون



واااااااااااااااااااقعا،،خوب ياد بگيرين ،،عمل كنين ،،پست ميذاريم براتون در حد المپيك كه استفادشو ببرين خخخخخخخخخخ
مامان سونیا
9 تیر 92 15:04
سلام ایسان جون غصه نخور از این ادمها همه جا پیدا میشند خدایی من فامیل شوهرم خیلی خوبن واصلا من همچین مشکلاتی ندارم ولی زنداداشها من هم همینطورند و از این برخوردها زیاد دیدم ولی متاسفانه ما خانوادگی همهمون هر بلایی سرمون بیاد فقط سکوت میکنیم و هیچی نمیگیم حالا طرفمون هرکس که میخواد باشه مادرم خدا بیامرز همیشه میگفت هرکسی رو فقط به خدا واگذارش کنید چون چوب خدا صدا نداره به هرکس بزنه دوا نداره دیگه اعصاب خودت رو خورد نکن سعی کن دیگه اون طرف ها نری یا سالی یک بار دو بار از قدیم گفتن دوری و دوستی


سلام مامان سونيا جونم،،ممنون از نصيحتات ،ولي والله ما كلا دوري و دوستي هستيم مثلا و فقط برا اتفاقاي مهم همو ميبينيم ،،واقعيتش من با هيشكي مشكل آنچناني ندارم ،،گفتم كه دو تا خونواده با هم كنتاكت دارن متاسفانه هر دفعه كه اونجا ميريم و خونه هر كدوم ميريم اون يكي طرف بهش بر ميخوره،،ديگه قسم خوردم به هيچ عنوان خونه هيچكدومشون نرم مگر موارد خاص اونم سرپايي
مامان سونیا
9 تیر 92 15:05
عزیزم حالا برادرت حالش چطوره انشاالله که زودتر حالشون خوب بشه


مرسي گلم فعلا بهترن ولي يكي از عملاش برا يه ماهه ديگه مونده....
مامان سونیا
9 تیر 92 15:06
بابا عجب شلوارکی کردی پای این طفل معصوم راستی گفتی باند دستم رو بستم مگه دستت چی شده که روش باند داشته عزیزم




چند سال پيش دست راستم بر اثر تصادف تاندونيستاش پاره شد برا همين بيشتر دست چپمو بكار ميگرفتم الان اعصاب دو تا دستام درگير شدن ،،شوك و فيزيو تراپي ميرم يا دائم ميبندمشون كه كمتر درد كنن،،آخه نيس كه بعد كار ادارم كوزت وار تو خونه كد بانو گري ميكنم دائم بايد دستمو ببندم




مامان عبدالرحمن واویس
9 تیر 92 15:16
خصوصی داری


مرسي گلم چشم...
مامان عبدالرحمن واویس
9 تیر 92 15:24
ای بابا این دوروزدنیا ارزش قهرکردن نداره والا بخدا جدی میگم باورنداری برو اشتی کن بعدمیفهمین
خداروشکر همه چیز بخیرگذشته


عزيز دلم من كه با كسي قهر نيستم فقط ازشون و رفتار بچگونشون با هم دلم شكست،،و بخاطر همسرم و ناراحتيش ناراحت شدم،،هيشكي برام مهمتر از همسرم نيست هركي ناراحتش كنه ازش متنفر ميشم.
مامان ویهان
10 تیر 92 1:56
وایییییییی چه آدمهایی چطور دلشون اومده خانم به این گلی رو ناراحت کنن... ماهانی جونم ناراحت نباش خاله... بیا اهواز پیش ویهان باهم میریم کلی میگردیم راستی آقای ما هم کردن...خواهر جون اصلا خودتو ناراحت نکن همه جا این چیزها هست و همه با این شرایط روبرو میشن... دیگه چاره ای نیست بهش فکر نکن ارزش ندارن فکر تو درگیر کنن... ماهان جونم رو ببوس

سلام عزيز دلم،،ممنون از دلداري و همچنين از دعوتتون،،خدا وبهان جونو برات نگه داره..خوشحالم كه از هر قومي دوستان خوب و ناز و با احساسي مث شما دارم كه بي دغدغه درد و دل ميكنم...منم وبهاني جونمو ميبوسم..
مامان ویهان
10 تیر 92 1:56
انشاالله دایی جون هم زود خوب میشن


ممنونم از دعاي خيرتون..انشالله
غريبه
10 تیر 92 9:32
ببخشيد آيسان خانوم فكر ميكنم عامل اصلي اين اتفاقا خودتون هستين و اونقدر بهشون رو دادين كه بجاي شما تصميم ميگيرن و برنامه ميريزن،،بقول خودتون اگه شام رو بخاطر شما درست كرده بودن نبايد از تصميم شما ناراحت ميشدن.. يا حداقل فرداش كه تعطيل و طبعا همه تو خونه بودن يه توك پا مييومدن پيش شما مينشستن و از رفتارشون شرمنده ميشدن...معلومه كه اينا قدرت و ياركشيشونو داشتن بهم نشون ميدادن كه از بخت بد شمام به پست شما افتاده...بحرحال اميدوارم حال داداشتونم خوب شده باشه..طفليا چه روز بدي داشتين


سلام غريبه،،خواهش ميكنم آره نظر خودمم همينه،،آدم كه خودش برا خودش تصميم نگيره و اين و اون بهش برنامه بده بتر از اين نميشه...منم كه بختم معلومه....ممنون از دعاتون برا داداشيم...






حباب
10 تیر 92 10:13
سلام ایسان جان ...خوبی ؟ هستی ؟ چه خبرا ؟ داداشت بهترن ؟ غصه هات تموم شد ایشالا


سلام عزيزم الان هستم،،ممنونتم داداشمم يه كم بهتره...غصه هام كه مييان ميرن....
حباب
10 تیر 92 10:15

اینم گل واسه عیادت و دل غمگینت که ایشالا دیگه ناراحت نباشی


مرسي عزيز دلم بابت گلاي خوشگلت..منم برات هزار تا بوس فرستادم...بووووووووووووووووووووووووووووووس
حباب
10 تیر 92 11:18
ایشالا غمات واسه همیشه برهممنون از اون دستور عزیزم....حتما میپزم







ممنون نوش جونت....اگه مشكلي داشت كام بذار
مامان مهرزاد جان
10 تیر 92 11:37
چه ماهان خوشملی چه داییییییی خوشملیییییی


مرسي عزيزم شما خوشگل ميبينين،لطف دارين،مهرزادو شما رو ميبوسم...مااااااااااااااااااااچ
لیلا مامان پرنیا
10 تیر 92 14:54
سلام دوست جون مثل اینکه این روزها هردومون حال خوبی نداشتیم ولی به هر حال این جروی از زندگیه وما مجبوریم با همه وبا تفاوتهای اخلاقیشون بسازیم امیدوارم ومطمئنم که ماهان جون با وجود پدرومادر خوش قلبی که داره همون جوری که دوست داری میشه تو هم خودت رو ناراحت نکن که خود با مرامت رو عشقه
امیدوارم برادر گلت هم به زودی خوبعه خوب بشه وبلا از تو وخانواده گلت دور باشه
راستی شما خواهر برادرها خیلی به هم شبیه هستید ها
میبوسمت


سلام ليلا جونم،حق باشماست منم هفته خوبي نداشتم،،وممنونم از لطف نظرت و آرزوي سلامتي برا داداشيم...منم شما و پرنيا نازمو ميبوسم...عزيزمي..
ღ مونا مامان امیرسام ღ
11 تیر 92 2:15
سلام دوست خوبم.ممکنه به این ادرس برید و به ((امیرسام خرمی)) امتیاز 5 رو بدید
اگر قبلا به کس دیگه ای رای دادید بازهم میتونید رای بدید.
تا 8 مرداد هم وقت دارید.ممنون از وقتی که میذارید گلم.
خوشحال میشم اگر بعد از رای دادن خبرم کنی.


soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=7


چشم حتما....با افتخار
مامان ویهان
11 تیر 92 2:45
خداییش ماهان با این شلواره هم خیلی ناز شده عزیزمممممم


مرسي نازنينم شما لطف دارين....
لیلا مامان پرنیا
11 تیر 92 11:37
رمز گلم

دریافت شد عزیزم مرسی خیلی لذت بردم...انشالله همیشه همینگونه شاد و خوشبخت باشید..
الی
11 تیر 92 16:15
سلام میشه به ماهان رای بدید
http://www.meysamak.blogsky.com/
با کد 1031


سلام حتما ،،هم اسم پسملی هم که هستن...
سارا زارع
11 تیر 92 17:48
خدا شفا بده


آره واقعااااااااااااا
مامان ثنا
12 تیر 92 8:41
سلام عزیزم. خوبی؟ ماهان جونم خوبه؟ این چیزا تو همه فامیلا هست. اصلا خودتو ناراحت نکن و حرص نخور. مهم اینه که ما مثه کسایی که رفتارشون رو دوست نداریم نباشیم. ایشالله ماهان جونم هم مثه مامانو باباش همه اینا رو رعایت میکنه. بوووووووس برای ماهانی


سلام خانوم،،آره تو همه خونواده ها هست ولی ایکاش نبود...بهرحال این نیز بگذرد...ممنون از حضور و دلداریتون عزیزمی..
شیدا مامان الینا
13 تیر 92 1:30
غمت رو نبینم دوست جونم . میدونم که خیلی سخته اما به دل نگیر فکرش رو بکن تو باید پناه همسرت هم باشی اون هم ناراحت شده هم پیش شما شرمنده . بسپار دست خدا قربونش برم خوب بلده چجوری تقاص بگیره .امیدوارم برادرتون هم هر چه زود تر خوب بشه .هزار تا بوووووووووس برای شما و ماهانی عزیزم


سلام شیداخانوم،ممنونم از حضور و دلداریتون،،آره عزیزم میدونم که یه تار موی گندیده شوهرم به همه این رفتارا شرافت داره و به خاطر منوچهر عزیزمه که دلگیر نیستم .. منوچهر جونم همه ذهن و فکرمو درگیر محبت و دلگرمی کرده چه اهمیتی داره که کی چی میکنه و چی میگه...ممنونم از دعای خیرتون برا داداشیم..الینا جونمو و شما رو میبوسم..
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمد رضا
25 تیر 92 16:52
آیسان جون این جیز عجیبی نیست هرکجا که نگاه نکنی این افادهها وقهرواشتیها هست پس وللش گلم بی خیلا زندگی قشنگی دارید خدا حفظش کنه خانواده رو بچسب
ازاینکه خیلی قشنگ ماهانو برای یه زندگی خوشبخت راهنمایی می کنید ای ولا داره بارک الله خیلی خوشم اومد حرفات به دل می چسبه حالا دایی ابوالفضل خوب شدن ؟خدا سلامتی بده
جریان شلوار کلی مارو خندوند


مرسی ناهید جونم ،تصمیم گرفتم ریلکس باشم و به هر حرفی توجه نکنم تا زندگیم تلخ نشه ،،شما لطف دارین خانومی داداشمم خوبه الحمدالله ترخیص شده اما یه عمل دیگه داره تا خوب خوب شه..همیشه دلتون شاد و خندون باشه