سفري كه خوش نبود...
ماهان جونم ،نمي دونم اين پست رو كي ميخوني،،ولي اميدوارم با خوندن اين پست يه چيزايي رو خوب درك كني و بتوني از پستي و بلنديهاي زندگي با عقل و شعور خودت گذر كني نه با تدبير و تشويق هاي ديگرون و نه با آدم ديگرون شدن...ميدونم تا موقعيتش برات پيش نياد معني حرف الانم رو نمي فهمي ولي اگه روزي اين حس بهت دست داد و مث الان من از رفتار ديگرون ناراحت بودي و از كرده خودت خوشحال مطمئن باش به معني حرفم رسيدي...عزيزم اگه تو اين وب فقط اتفاقهاي خوب زندگيمون و بچگيهاي تو رو نمي نويسم منظورم اين نيست كه ما خونواده صد در صد خوشبختي نيستيم ،،فقط اينجوري ميخوام با دنيا و همه واقعيتهايش آشنا بشي و فك نكني روزهاي پيش رويت فقط خوشبختي و كامرواييست..تو بايد خودت رو براي همه نوع اخبار زندگي اعم از خوب و بد بسازي عزيزم و من اميدوارم با همراهي بابايي اين حس رو در تو ايجاد كنم...هر وقت از زندگيت اين پست رو خوندي بايد به من قول بدي كه انساني وارسته و انسان وار زندگي كني و احترام آمد و شدها و ديگرون رو حفظ كني و يادت باشه اوني كه صله رحم ميكنه بخاطر يك وعده غذا و شكمش به خودش زحمت راه و ديدار نداده ،پس آنگونه كه شرع و اسلاممان به رعايت آداب مهمان و ميزباني توصيه كرده عمل كن و عغده ها و كينه ها رو كنار بگذار.....اينها رو بخاطر ديروزمان برات نوشتم كه تو كلي ذوق و شوق ديدار با آقا جون و عمو ناصر واسراء رو و البته ني ني پسر عمه سعيد كه تازه بدنيا اومده و ما به همين مناسبت بايد مراغه ميرفتيم رو داشتي ..فدات بشم كه با اون دلخوري هايي كه بابت كنتاكت خونواده عمو ناصر و عمو بهمنت داشتن و مشكلاتي كه دامن ما رو گرفت هيچ بهت خوش نگذشت و كلي با دلخوري ما ناراحت شدي و بقول خودت سفرت از دماغت در اومد...موضوع اين بود كه ما طبق معمول هميشه اول به ديدن آقا جون رفتيم و چون مهناز خانم ،زن آقاجون خونه نبود و تا شبم برنميگشت به ديدن خونواده عمو ناصر كه بهم نزديكن رفتيم و دختر عمو صبا تو همون فاصله گپ ما با زن عمو شام رو درست كردو چون زن آقا خونه نبود ازمون خواستن شام رو اونجا بمونيم ...ساعت ده بود كه ْآقا چند بار زنگ زد كه فاطمه خانوم هم خونه آقا بخاطر ما شام درست كردن..حالا از ديد اونا اگه مي مونديم برا آقا و فاطمه خانوم توهين و بي احترامي ميشد..و اگه ميرفتيم به خوانواده آقا ناصر.. من و بابايي هم سر دو راهي مونديم سري پيش كه عين همين اتفاق افتاد و ما به احترام آقا به خونه اونا رفتيم كلي جنجال و ناراحتي شد و آقا ناصر و خونوادش حسابي از دستمون ناراحت شدن ،،اين دفعه هم خونه آقا ناصر مونديم و آقا و فاطمه خانوم حسابي عاصي و ناراحت بودن ....حتي مهناز خانوم دو روزي كه اونجا بوديم ،،شايد به سفارش يه زنگ هم نزدن كه به ما خوش اومد بگن... خيلي جالبه شب پيش سر ما و دعوت شام دعوا بود...فرداش تو خونه آقا ما بوديم و تنهايي و سكوت و روز جمعه اي كسي نيومد يه ساعت پيش ما بشينه...آقام كه همش بابت شب پيش فشارش بالا و پايين ميشد ،،اين چندمين باري كه بخاطر قهر بودن خونواده آقا ناصر و آقا بهمن دلخوريش دامن ما رو هم ميگيره و ما با ناراحتي برميگرديم و حسابي حالمون گرفته ميشه...طفلي بابايي چقد ناراحت شد و سر خاك مامانش و سر سفره خلوت خونه پدري اشك ريخت ...حسابي حالم از لجاجت بعضيا بهم ميخوره.....اونجام كه برا ديدن بچه پسر عمت رفتيم سر جمع ده دقيقه نشستيم ،،چون...بماند كه چرا ...سر ظهر و بي نهار و با كلي دلخوري به خونمون برگشتيم...كه عصر هم خبر دار شديم كه دايي ابولفظلت تو مغازه از نردبان افتاده و تاندوناي دستشو شيشه مغازه بريده و الانم دو بار عمل شده..روزم بد بود زهرترم شد...
ماهان جونم تا اونجايي كه يادمه من و بابايي هيچ وقت با هيشكي مخصوصا مهمون اين رفتار رو نميكنيم حتي بارها شده كساني كه تو شهر ما آشنا نداشتن و مشكل دارو دكتر داشتن ،،علاوه بر پذيرايي واسكان تا اونجايي كه از دستمون بر اومده كارشم انجام داديم..پدر و مادرامون هم همينطور بودن.. التماست ميكنم تو هم عزيز دلم اينطوري باشي و مغرور و خودپسند نباشي....روز خوبي نبود ولي يه نتيجه خوبي داشت كه هيچ وقت از ذهنم پاك نميشه.........
عزیز دلم اینجا شما بخاطر راه طولانی و گرمازدگی اسهال و استفراغ گرفته بودی که چون یه دونه شلوار بیشتر برات نبرده بودیم و شما حسابی خرابکاری کرده بودی شلوارک خودمو رو تنت کردم و پاچه هاشو تو تا کردم و با باند دستم برات کمر درست کردم که شبیه آقایون کرد شده بودی همینجوری میخواستیم بریم برات شلوار بخریم که تو راه زن عمو رو دیدیم و گفت پسرعمو بهنامت تو بیمارستانه و همینجوری به بیمارستان رفتیم و همه نگات میکردن منم حسابی خجالت میکشیدم.كه چرا برات شلوار اضافي نياوردم و با باند كمرتو كه ميافتاد بستم..
اینام چند تا عکس از پذيرايي دایی ابولفظل تو بیمارستان...
و اصرار شما برای کادو دادن به دایی ..