مامان شیره و آقا موشه
پسر قند و نبات مامانی سلام،،از دور لپاتو هورتی میکشم و ماچت می کنم گلم..الهی که فدات بشم عزیز دلم..امروز سی ام دی ٩١ هست و میخوام خاطره بامزه پنجشنبه و شنبه رو برات بنویسم...اول اینکه مامانی در طول تمام عمرش برای اولین بار که شما و آقای بابایی به خونه عمه فرح رفته بودین و حسابی بهتون خوش گذشته بود و به خیالتون منم خونه مامانیم رفتم، شبم نامردی نکرین و همونجا موندین ..منم عین یه شیر البته از نوع ترسوهاش هااااااا ترسان و لرزان چنان پتو رو تا خرخررررررررره رو سرم کشیده بودم که کم مونده بود خفه شم ...تا صبح چپ و راست شدم و طلوع بیدار بودم ولی باز جای شکر داره که بلاخره تونستم ترس از تنهایی رو بریزم..
صبحم که زودتر از روزای دیگه که به اداره میرم بیدار شده بودم احساس کردم یه صداهایی از لوله فاظلاب آشپز خونه می یاد و برا اینکه به روی خودم نیارم که ترسیدم صدای ضبط رو تا اونجا که می تونستم بلند کردم و تازه خودمم هم آواز ترانه شده بودم
...نگو یه موش ناقلا درپوش لوله رو کنار زده و آماده شیزه زدن به آشپزخونه است..آروم آروم که سرکی تو کف آشپزخونه زدم متوجه شدم فرش آشپزخونه بصورت قوسی تو حرکت ..چنان جیغی زدم که موشه طفلی سنکوپ کرده بود و دو سه دقیقه همونطوری تسلیم شد بعد که دید بخاری از من در نمی یاد فرار رو بر قرار ترجیح داد...
منم اول رفتم و یه چسب موش خریدم و رو مقوا کلی چسب ریختم و یه گردو هم وسطش گذاشتم که آقا موشه که بخواد بیاد گردو رو بخوره تو تله بیفته بعدشم شال و کلاه کردم رفتم طبقه بالا تو سرما نشستم تا شما بیاین و به دادم برسین ،،ظهرم که شما اومدین خونه هرچی توضیح می دادم که موش تو خونه اومده شماها بمن میخندیدین که چون تنها موندم توهم می زنم...
شب که نشسته بودیم گپ می زدیم آقا موشه بی خیال از زیر مبل نزدیک آشپزخونه اومد بیرون یه کنترلی از اوضاع کرد دید اوضاع قمر در عقربه رفت زیر مبلی که بابایی نشسته بود..حالااااا بابایی رو بگو چنان جیغی میزد چنان رو مبل پریده بود که نگو...دلم خنک شد اینکه بابایی می گفت توهم زدم و توخونه ما موش نمی یاد... خلاصه که فعلا آقا موشه ما رو در به در کرده و از خونه فراری شدیم...
حالا از اینا گذشته دارم دق میکنم چجوری همه وسایلو می خوام دوباره تمیز کنم...خداااااای من ..از دیروزم که از خونه فراری شدیم و اومدیم خونه خاله فاطی...تا کی اوضاع اینجوری خدا می دونه....