ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

خاطرات حاملگی

1391/10/27 12:17
1,517 بازدید
اشتراک گذاری

اولین روزی که متوجه شدم خدا تو فرشته ناز و وکوچولو رو تو دلم جا کرده بیشتر از چند روز از تولد سنا جون دختر خاله ات که بیشتر از هجده سال منتظر اومدنش بودیم نمیگذشتقلب،

niniweblog.com

 اولین علائم بارداریم این بود که اون روزا من تو بخش T.C.D کار میکردم و یه مریض بدحال داشتیم ،از تو اتاقم صدای پرستار رو که داد میزد دسه شده رو می شنیدم با خودم گفتم برم ببینم یه نفر چطوری می میره بعد هر کاری کردم دیدم انگار پامو به صندلی بسته باشن نمی تونم حرکت کنم ،تلاشم بی فایده بود،تا اینکه قطرات آب سردی که روی صورتم می پاشید رو احساس کردم و به سختی چشمامو باز کردم وقتی شلوغی و نگرانی دورو برم رو دیدم تازه فهمیدم که خودم بیهوش شده بودم و اون سر و صدای پرستار برا خودم بوده  نه اون مریض بدحال،پزشکی هم که  بالا سرم اومده بود و از همکارای خودم بود گفت بهتره یه آزمایش تست حاملگی بدم ،ولی من و بابا منوچهر که پنج شش سال بعد رو برنامه ریزی کرده بودیم تا بعد از خونه خریدن بچه دار بشیم اصلا حدس نزدم که تو وروجک ناز و خوشگل به برنامه ریزی ما توجه نکردی و می خوای قاچاقی تو این دنیا بیای خنده  

niniweblog.com

خلاصه دو سه روز دیگه تعطیلات عید شد و عمه فریبا جون و خونوادش از تهران به خونه ما اومدن ،ماهم یه خونه دیگه اجاره کرده بودیم و اسباب و اساسمون رو جمع کرده بودیم که چند روز دیگه از اونجا بریم ،خلاصه یه روز بعد از اومدن عمه فریبا اینا که من چون شیفت بودم  به اداره رفتم  اما چون تو اداره حالم اصلا خوب نبود و مهمون نهار هم داشتم یه سری به اداره زدم و زود جیم شدم نیشخندو چون خاله فاطمه جون با آقا مسعود به ماه عسل رفته بودند، سر راه رفتم تا یه سری به سیما و ثنا جون بزنم و برگردم که اونجا هم که رفته بودم برا خاله سیما چای درست کنم حالم بد شد و روی سماور افتادم و دست و بالم هم زخمی شد و هم سوخت و چون کسی نمی دونست که من حامله ام همه ناراحت بودند که من چه مریضی دارم که تند تند غش می کنم

niniweblog.com

 

و بعد با سرو روی زخمی صبحانه گرفتم و به خونه رفتم و با خودم گفتم الان فریبا خانم خواهر شوهر بازی در میاره که عروسشون مریض از آب دراومدهنیشخند اما اون خیلی خانوم و گل تر از این حرفا بودقلبتا اینکه به اصرار فاطمه و سیما بعد از کلی آزمایشهای مختلف و نوارمغزی رفتم و تست دادم ،نگو خاله فاطمه شماره تست رو از کیفم برداشته بود و به آزمایشگاه زنگ زده بود و وقتی فهمیده بودن من حامله ام با کلی ذوق و شوق زنگ زدن و به من و منوچهری تبریک گفتن...

niniweblog.com

خجالتمنو و منوچهری رو بگوخیال باطلدو تامونم تریب گرفته بودیم که مثلابرنامه هامون بهم خورد ولی تو دلمون قند آب می شد... 

niniweblog.com

دو سه روز دیگه بابایی گفت تو خواب دیدم بچمون پسره نازو خوشگل و باهوشه(هوشتم تو خواب دیده بوده)niniweblog.comدیگه از اون روزسیما جون و فاطمه جون افتاده بودن جون بازار برا خرید سیسمونی ،منو بابایی ام هرزگاهی میرفتیم یه چیزایی می گرفتیم و برات آماده می کردیم ،وای که چقدرم با دستو بالمون برا لباسات و اسباب بازیات حرکت می دادیم و از طرف تو صداهای عجیب غریب از خودمون در میاوردیم..... یه روز که داشتیم رختخواباتو درست می کردیم خاله فاطمه حالش بد شد و کلی ... کردیولتحقیق که کردیم و منم دیگه کلی برا خودم با تجربه شده بودم فوری فهمیدم که اونم می خواد نی نی بیاره niniweblog.comحاملگی من و خاله فاطمه که به فاصله چند ماه شده بود هم خیلی بامزه بود،مثلا من به خورشت ویار داشتم و فاطمه به چلو برا همین یکیمون برنج خالی میخوردو یکیمون خورشت خالی نیشخندیه بار ما یه مهمون (پسر عمو محرم) داشتیم سر سفره من فقط برنج کشیده بودم خاله فاطی هم  فقط خورشت کشیده بود،پسرعمو هم با شیطنت می گفت باید برم بگم مامانم این مسئله رو حل کنه که چرا شما دو تا یکیتون فقط برنج میخورین یکیتون فقط خورشت...ضمنا حاملگی فاطمه خیلی به نفع مابود چون اون به پول هم ویار داشت مخصوصا اسکناسهای زرد رنگ هر دفعه که می خواست کیف پولشو باز کنه حالش بهم می خورد و پولها رو پرت میکرد و بدو بدو میرفت ... ما هم کف زمین دنبال جمع کردن اسکناسها ..niniweblog.com

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خاله راحله
25 مهر 91 9:34
ماهان عزیزم وبلاگت مبارک ایشالله روزی برسه خودت بابا شده باشی و و بدونی که مامان و بابا بودن یعنی چی همیشه قدرشناس مامان و بابات باش عزیزکم


araz
19 آبان 92 18:42
سلام

سلام و ممنون از حضورت
arazhttp://www.niniweblog.com/images/smilies/smile_thum/17.gif
19 آبان 92 19:03
ماهن جونم خوب دوچرخ سواری میکنی ها انشا.ماشین شاسی بلند سواربشی
araz
26 آبان 92 18:26
دیوانه واردوست دارم
araz
27 آبان 92 11:18
araz
27 آبان 92 11:20
araz
27 آبان 92 11:30
[بقهقهه]بخند دنیا به روت بخنده