ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

مواظب یکهایت باش..

1392/6/9 9:57
395 بازدید
اشتراک گذاری

 عزیز دل مادر، شاید الان آنقدر بزرگ شده ای که  می توانی این صفحه را بخوانی ..پس بیا باهم کمی حرف بزنیم و در دو دل کنیم...عجب جالب خواهد بود درد و دلی را که من در جوانی ام که فکر می کنم نابغه زمان خودم هستم  برای  تو ..کودکم می نویسم که هنوز  چیز زیادی از زندگی و مکر و حیله هایش نمی دانی و تمام خوشبختی این کره خاکی را در چیپس و پفک و ماشینهای کوکی و برقی ات می پنداری... و  تو ،.. در جوانی و برناییت و به وقت پیری  من که شاید به قرار روزگار فراموشی و آلزایمر و کند ذهنی را  یدک خواهم کشید  خواهی خواند... و شاید با خود بگویی :زمانی این نصیحت ها خریداری داشت ..حیف که دیگر نه نصیحتگری هست و نه نصیحت خری... اما امید دارم تو از آن دسته آدمهایی باشی که نصیحت و نکته های ناب زندگی را  برای خوشبخت شدنت در زندگی بکار بری و خود را کامل ترین و عاقلترین ندانی که در غیر اینصورت ضرر خواهی کرد..  عزیز دلم ، ماهانم ،..برای یک مادر حتی اگر اسیر خاک هم که باشد تضرر و گرفتاری فرزند برایش بالاترین زجرهاست .. پس تمام تلاشت را کن تا زجر مرا نبینی  ..شاید این درد و دل نباشد و واژه ای همچون "نصیحت  مادرانه" باشد..عشق مادر، دلم می خواهد خوب گوش دهی،،و خوب عمل کنی  نصیحت هایی  را که از سر دلسوزی انسانهای وارسته و مورد قبول به تو میرسد حتی اگر تکنولوژی روز شما پیشرفته تر و مدرنتر از زمان ما باشد.. دوست دارم بعضی عادات انسانی را بخوبی گذشتگان اجرا کنی حتی اگر مغرور بودن و بی تفاوتی در برابر بعضی خصایل انسانی تبدیل به  یک مد زمان  برای شما شود...تمنایت می کنم فروتن و سر به زیر باش در مقابل خالقمان  حتی اگر چنین چیزی در زمان شما دمده باشد ..و کسی را وعده پوچ نده تا زمان ادای آن برسد..مواظب گفتار،رفتار و اعمالت باش و سعی نکن حتی یکبار یا با یک کلام کسی را برنجانی..مواظب یک  بارهایت باش و هیچ چیزی را نسنجیده برای یک بار امتحان نکن..حکایتی در این مورد برایت می نویسم امیدوارم برایت مفید باشد.. 

وعده پوچ

وعـده ی پــوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس
گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا
را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل
قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که
در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم
سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
-- 

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، يك انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....
مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)