فوت آقاجون
طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده
یک … آه ! … خداحافظ یک فاجعه ی ساده
خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد
یه سایه شبیه من ، پشت پنجره پژمرد....
دوستای نازنینم،ماهان جونم،سلام و آرزوی شادی برا لحظه لحظه زندگیتون..
ماهان عزیزم،خیلی سااااده،ساده تر از اینی که الان دارم مینویسم ده روز از فوت آقاجون گذشت..امروز دهمین روز درگذشت آقاجون خوب و مهربونته،....وااای خدای من مرگ چقد نزدیکه چقد بیخبره،،فقط یه روز قبلش همراه ماهان به باشگاه رفت و بنابه قولی که داده بود سر تمرینها و مبارزه ماهان نشست و چقد کیف میکرد به نوه اش...فقط یک روز بعد از جشن تولد منوچهر رفت...چقد خوشحال بود از خوشبختی پسرش و راه براه دستاشو به آسمون میگرفت و میگفت،شکر خدایا الان اگه بمیرم دیگه خیالم از همه چی راحته،،یه جوری رفت انگار نه انگار که شب قبلش همه دوروبرش جمع بودیم و باهاش اسم و شهرت بازی میکردیم...
چقدر تمیز و روحانی رفت،روز قبلش که خونه ما بود،دوش گرفت،منوچهر لباس نو تنش کرد و ناخوناشو کوتاه کرد،،،اون نگاههای پر از دعای خیرش از جلو چشم محو نمیشه...شام خونه عمه فرح دعوت بودیم،شبم همونجا موند..فرداش خونه عمه ستاره دعوت شدیم،من گفتم شاید نتونم بیام آقا جون گفت دخترم سعی کن بیایی چه معلوم یه بار دیگه دور هم جمع بشیم یانه؟؟
سر اذان ظهر روز بعدش، بعد از اینکه خودش دوباره دوش گرفته بود و نمازش رو خونده بود و آماده میشدن که بعد نهار برن خونه عمه ستاره تا ما هم برا شام بریم،،تموم کرده بود.به همین ساااادگی...به همین راحتی...
فدات بشم ماهان چقد تو این مدته که آقاجون خونه ما بود حسابی ازش پذیرایی میکردی و بهش احترام میزاشتی،چقد وابستش شده بودی ...گیج شده بودم که دوری و نبودشو چجوری بهت بگم...چقد گریه کردی وقتی فهمیدی ....روحت شاد آقاجون،و همه آقاها و باباهای از دنیا رفته..