ماجرای عروسی صبا
در سایــــــه مــــهربانــی تــــو بر پا شـده جــوانی من
باشد به فدای یک نگاهت عمر وهمه جان وجوانی من
سلام سلام مهربونااااااااا،دوست جونیاماهان خوشگل مامان
سارا جونم،مامان بردیای خوشگلم،و همه دوستان ناز نازی همه کامنتای پر مهرتون رسیده حدود 40 تا کامنت تائید نشده دارم، حتما حتما کامنتها رو با حوصله بیشتر میخونم و دوست دارم به تک تکشون جوابم بدم((کلا بچه مثبت وبم)) پست که گذاشتم همه رو ج میدم
ما سه روزی نبودیم با اجازه بزرگترها رفته بودیم عروسی صبا (دختر عموی ماهان) تو مراغه ،،رفت و اومدمون کلی خاطره با ماهان جون داشتیم،اکتفا میکنم به گیر دادن ماهان جون به کلمه(( آیا من وکیلم)) جناب عابد خان که یعنی چی؟؟چرا؟؟چگونه؟؟و هزاران سوال دیگه که من و بابایی و عمه جونیا از کت و کول افتادیم که معنیشو بهش بفهمونیم و آخر سرم موفق نشدیم چون از هر جوابی هزارتا سوال دیگه در میاورد و میپرسیداین بچه سوالایی میکنه واااااااا.. اح اح اح احححححححح
عشقولانه ماهان:
من یه درصدم گردن نمیگیرم ،،..ماهان یه ذرم به من نرفتهاونجا که بودیم گیر سه پیچ داده بود به حنانه ((نوه عمو ناصر))که بیا و ببین ،همچین عشقولانه نیگاش میکرد،صداش میکرد یه کارایی میکرد ...میرفت براش گل میچید،راه براه ازش آب و دون میخواستیعنی کل فامیل توجهشون به رفتار این دوتا بود..خاک به گورم با پسر بزرگ کردنم،ازشم میپرسیدن مامان و بابا رو بیشتر دوس داری یا حنانه رو؟؟میگفت حنا جونو....ایییییییییییششششششششش بعضیا یاد بگیرن
عکس از حنانه جون،خدا برا پدرو مادرش و صد البته ماهان جونم ببخشدش
تذکر نوشت::
عاغا جونی منبعد من اومدم پست عشقولی مشقولی گذاشتم یکی بیاد منو از پریز بکشتم،یه دازالاخ مازالاخیم بزنه تو فرق سرم که اینقد جو گیر نشم خودم خودمو چشم بزنم،،تو پست پایین یه ذره از شوشو تعریفیدیم شورش در اومد...یعنی چی عاخه من اینقد زود چشم میخوورممممممم...چرااااااااااا؟؟؟برای اینکه....
روز تالار،آماده شدیم بریم آرایشگاه و بعد تالار ،شبش خونه پسر عمه سعید بودیم،اونام طبقه هفتم،آسانسورم نداشتن...من و شوشوییم از روز قبل یه نمه دلخوری داشتیم بابت پنج شنبه موندن که من میگفتم نمونیم کلاس دارم،شوشویی میگفت بمونیم همه دور همیمخلاصه شوشو جلو جلو رفت و نشست تو ماشین،منم نق نق زنان با کلی وسایل هفت طبقه رو اومدم پایین ، کاپوتو زدم بالا لباس مباسامو گذاشتم صندوق عقب،در عقبم باز کردم ماهان نشست رو صندلی عقب درو که بستم،،شوشو زد رو گاز و ده برو که رفت....اععععععععععععع خداای منننننن چراااااااااا؟؟؟؟خشکم زده بود یه دو سه دیقه ای ایستادم تا بلکم واسته..دیدم انگار نه انگار،،شروع به دویدن کردم،حالا ندو کی بدو...هیچی دیگه به گرد پاشم نرسیدم واستادم وسط مجتمع گیج و ویج به تاخت رفتنشونو تماشا کردم ... طفلی بچم چه مظلومانه داشت با دستش صدام میکرد که یعنی من میتونم و بدوامو این حرفها..
این قضیه از نگاه ماهان ::
بابا مامانی قهر بودن،بابام منتشو نکشید،مامانمم من و بابایی رو تنها گذاشت و رفت،،،حالا من موندم بی مامان،حتما باید برم دنبال عشق حنایی
از نگاه من :
به خداوندی خدا، منوچهر مگه پات به تبریز نرســـــــــــــــــــــــــهیعنی تا این حد جو گیر شدی دیگه هااااااااااان؟؟؟؟ دختر بابام نیستم اگه حسابتو نرسم ،..حالا بچرخ تا بچرخیم...دعا کن نبینمت که خونت به چنگ و دندون و ناخنم حلال شد الان با این کارت
از دید شوشو جونی:
خدایا یعنی من چیکار کردم که این دختره حتی حاضر نشد رو صندلی جلو بشینه هاااااان؟؟منم اصلا برنمیگردم عقبو ببینم که چشم تو چشم بشیم و منتشو بکشم ولش کن،یه جایی نیگه میدارم خودش میاد میشینه صندلی جلو
...من که هاج و واج تو محوطه مجتمع مونده بودم تا سر خیابون اومدم و خیال داشتم یه دربستی بگیرم بیام تبریز بشینم چاقومو تیز کنم، آماده جنگ با شوشو بشم که یهو دیدم طفلی منوچهر از کجا داره با دنده عقب به طرفم میاد اصلا تحویلش نگرفتم همچنان داشتم تاکسی صدا میکردم که اومد جلو پام ترمز زد و خیلی مظلومانه به روح خدابیامرز مادرش و داداشش قسم خورد که اصلا متوجه نشده بوده که من سوار نشدم و به خیالش رو صندلی عقب پیش ماهان نشستم((بین خودمون باشه عاخه من با شوشو قهر میکنم رو صندلی جلو نمیشینم))حالا از این اصرار از من انکار ..دیگه صدامونم یه نمه بلند شده بود یه چن نفریم اومده بودن هواخواهی من که اگه منوچهری غریبست با ضرب شصت ردش کنن،((خدا جوونای با غیرت هر زمونه از مرز و بوممونو ازمون نگیره،آرنولدین اینا))خلاصه با وساطط یه تاکسی سوار شدم ..شوشویی اونقد قسم خورد که اصلا نفهمیده من جا موندم،میگفت به خیال خودم تو عقب نشستی منم دلخور شدم زدم رو گاز تو راه ماهان گفت بابا نیگه دار مامان بیاد جلو،منم فک کردم خودت میخوای بیای جلو بشینی نیگه داشتم هر چی صبر کردم دیدم نمیای برگشتم بهت بگم ناز نکن بیا جلو دیدم نیستی..قربونش بشم ماهانم همچین بهم چسبیده بود و قسم میخورد که بابا هواسش نبود که من سوار نشدم
خخخخخخخخخخخ منم به آسونی نبخشیدمااااااااااا...کلی شوشویی رو تیغ زدم،،نیش زدم بعد باهاش آشتی کردم..الان در صحت کامل در کنار کانون گرم خانواده به سر میبرم
دیروز جمعه رو هم با هم رفتیم کوه عون ابن علی،انصافا شهرداری سنگ تموم گذاشته کلی اطراف درختکاری و گل کاری و خوشگل شده بود..
جو قر دادنا و قهر و آشتیا بد گرفته بودتم،عکس از عروسی ندارمیه چند تا عکس از دیروزمون،
خیلی تو زحمت افتادم دو تا عکس بیشتر نتونستم بزارم، چراشوووو؟؟بازم نمیدونم چرا؟؟!!ایشالله بعدا عکسها رو تکمیل میکنم
چیزی در کلامم نیست جز دوستت دارم هایی که واژه نیستند
مثل دم در پی بازدم حیاتم را رقم می زنند....دوستت دااارم