ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

حرفم یکیست..دوستت دارم..

1393/6/4 9:24
738 بازدید
اشتراک گذاری

مرد نیستم اما حرفم یکیست
تو...            

 دوستای خوبم،ماهان نازنینم سلام،

الان که این صفحه از خاطره که نه...،نمیشه گفت خاطره.. درد و دلمو برات مینویسم ساعت 9:27هست ،میدونم که هنوز خیلی از خانوما و مامانا تو رختخوابشون هستن و تازه میخوان با ناز و کرشمه بیدار شن و برن دنبال طنازی و زنانگیشون،پی بازی با بچه ها و با عشق مهیا کردن نهار و خرید و تفریحشون،خدایی خیلی از روزها مث امروزم حسودیم میشه بهشون،هر چن اونام گرفتاریهای خودشونو دارنو بهر حال اونام زن و مادرن...اما من و امثال من،صبح الطلوع خواب و طنازی رو از چشامون میزداییم و میزاریم لب تاقچه و بجاش به جرم زن بودن زمختی مردانگیمونو برمیداریم و راهی کار و زندگی میشیم.نباید آرایش و اودکلن داشته باشیم،نباید اتو شده و شیک بپوشیم،باید  صدای کلفت برا خودمون بسازیم تا مبادا دلی بلغزه و  اسلام تو خطر بیفته و خدای نکرده مورد اهانت و بیمهری اطرافیان قرار بگیریم،،.چون زنیمممم....چقد از این روزای تکراری باید بیان و برن ،چقد این روزا  خستمممممممم...

خدا رحمتت کنه خانم سیمین بهبهانی چه خوب زن بودنو تعریف کردی،،همه ناشدنیها را به شدن تبدیل میکنیم  ،چقد ما زنها عین همیم..چقد غم و غصه و دلنگرانی داریم.. چون ما زنیم...چون مادریم،چون دختریمممم..چون باید مدام به بچمون،شوهرمون و پدرمون برسیم ..

ماهان عزیزم این صفحه رو بپای درد و دل مادریم بزار که واقعا نیاز دارم با یکی صحبت کنم،غر بزنم وگلایه کنم،و چه کسی بهتر از این که برای تو بگویم فارغ از اینکه توی نازنینم دل آزرده بشی یا فکرت مشغول بشه..

 صبح که بابایی برا نماز بیدارم میکرد باورم نمیشد که به این زودی صبح شده ،به خیالم هنوز دقیق تو خواب شب  نرفته بودم،هنوزم چشام از بیخوابی تلخ تلخ بود،هنوز ورم دیروز پاهام سنگین و دردناک بودن.بابایی برا بیدار شدنم تکون تکونم میداد و انگار برام لالایی میخوند تا بخوابم،ساعت که زنگ زد متوجه شدم یه روز دیگست باید بیدار شم،بیدار شدم و از خستگی تو رختخواب ناله کردم،خیلی دوست داشتم نیم ساعت دیگه بخوابم،دوست داشتم چیــــــــــــــــه،نیاز داشتم که بخوابم ..اما بیدار شدم و اول از همه تو رو که سر و ته خوابیده بودی رو جابجا کردم،بوست کردم و کلی قربون صدقت رفتم،ملافه رو کشیدم روت،نمازمو خوندم و در حالی که دعاهای بعد نمازو زیر لب میخوندم و به سر و صورتت فوت میکردم،برا صبحونت لقمه هایی درست کردم که بهشون میگم لقمه بره ای و تو هم وقت خوردنش میگی مامان من بره توام ... زودی سفره رو جمع کردم وسینی صبحونتو گذاشتم کنار رختخوابت ،اسباب بازیهاتو دورت جمع کردم و یه دفتر نقاشی و نقاشیهایی که از کتابفروشیها و اینترنت برا رنگ آمیزی محیا کرده بودم با مداد رنگیهاتم گذاشتم دم دستت،نهارتو تو ظرف کشیدم و تو طبقه وسط یخچال گذاشتم تا دستت بهش برسه ، بطری آبتو پر از آب خنک کردم تا طول روز آب خنک برا خوردن داشته باشی خیلی دیرم شده بود،با عجله لباس پوشیدم و قبل از ترک خونه دوباره روتو پوشوندم و از نوک پا تا فرق سرتو بوسیدم و خدا وحضرت  فاطمه وحضرت زینب رو برا نگهداری و مراقبت ازت ضامن قرار دادم ،بیرون که رفتم تازه یادم اومد برات  شماره و میان وعده نزاشتم،برگشتم و آجیلو تو پیالت ریختم یه آبمیوم کنارش رو اوپن گذاشتم ،شماره اتاق و موبایلمم رو یه کاغذ نوشتم و گذاشتم کنار گوشی بغل رختخوابت..از در اومدم بیرون ومثل هر روز تا مسیر سرویس یه نفس دویدم،نگاههای همکار و راننده سرویس نگفته پیدا بود که ای باباااا یه ذره زودتر بیدار شی و بیای چی میشه؟؟و منم مثل هر روز با خودم گفتم به خدا هزارتا گرفتاری دارم،الانشم کلی ناقص گذاشتم کارامو، خودمو توجیه کردم..تا یه جایی با سرویس رفتم و نصفه های راه یادم افتاد که امروز وقت ویزیت به خاطر انحراف زانوهات که استاد کنگفوت کشفش کرده و خاله نگار عزیز زحمت کشیده و با دکتر شیوا هماهنگ کرده بود برا مداوا پیشش رفتیم و میبایست  دفترچه بیمه ات رو که تاریخ اعتبارش تموم شده رو برا آزمایش و ادامه درمان  تمدید میکردم ،پیاده شدم و به سرعت خودمو به شعبه بیمه رسوندم ،بعد کلی معطلی متوجه شدم باید به شعبه مرکزی میرفتم.تماس گرفتم و از یکی از همکارا خواهش کردم یه ساعتی بجای من بره تو دفترو خودمو به بیمه مرکزی رسوندم، بعد نیم ساعت تو صف ایستادن دفترچه های تو و بابایی رو تمدید کردم و به اداره رفتم ..تو ادارم کلی سرم شلوغ بود از یه طرفی ام همش تو زنگ میزدی که مامانی چرا نبردیم اداره،من حوصلم سر میره و میترسمووو..ای خداااااای منننننننننننن،چقدر کلافه بودم از زمین  و زمان و خودم،دلم  پیش تو بود و خودم اداره ،دوست داشتم با یکی دعوا کنم و همه چیو بزارم و بیام خونه پیشت....زنگ زدم کلی قربون صدقه داداش ابولفظل رفتم که بیاد و ببردتت خونه خاله سیما،الانم اونقدر فشارم پایین بود که تو حال خود نبودم،...

دیروز و پریروزمم عین امروزم بود..سخت سخت....مثل صبح تا ظهر امروزم،بعضافه اینکه تو از صبح باهام تو اداره بودی بعضافه اذیتهایی که میشدی و میکردی .بعضافه  شستن و اتو کردن لباس کنگفوت،دوش دادنت، بردن و آوردن کلاس عصرت،درخواست و اصرارت برای  گردش و پارک بعد از کلاس،اینکه باید باهات بازی میکردم،بهت املا میگفتم،باهات تمرین جلسه امروز کنگفو میکردم..دیگه اونقد خسته بودم که نای حرف زدنم نداشتم و با اشاره و چشم و ابرو باهات حرف میزدم..خونم حسابی کثیف و ریخت و پاش بود،شامم نداشتیم فقط رسیدم خونه رو جمع و جور و مرتب کنم ،اومدم  برات آب هویج بگیرم  دیدم آبمیوه گیری خراب شده ،آبمیوه گیری رو بردم برا تعمیر و کلی خرید برا خونه لازم بود رفتم اونارم گرفتم و اومدم خونه ساعت 9 شده بود دو دیقه بعد بابایی از سر کار اومد ،از حالت قیافش که با چشماش  دنبال شام تو آشپزخونه میگشت خجالت کشیدم اما به روی خودم نیاوردم...بابایی با نون و پنیر شام خورد ،منم که نای حرکت و باز و بستن آرواره هامم نداشتم ،با اینکه نهارم نخورده بودم و گشنمم بود بیخیال شام شدم،هر چی برا تو اصرار کردم که یه چیزی بخوری اول شب که گفتی میل نداری و موقع خوابم گفتی الا و بلا غذایی که با قاشق چنگال میخورن باید برات درست کنم و نون پنیر کره و مربا برا صبحونست نه برا شام!!! ساعت 11 شب بود که من تو آشپزخونه داشتم برات شام درست میکردم ساعت 12.5 نصفه شب کارم تموم شد ..وقتی میخواستم بخوابم پاهام قز قز میکردن ،تو چشامم انگار خاک رفته بود،اما خوابم نمیومد،فکر اینکه جواب آزمایشت چی میشه،فکر اینکه فردا رو چجوری باید  سر کنی تا من ادارم تموم شه،فکر نهارت،شامت،کلاست.....اینا همه فکر منن،دغدغه هایم،نگرانیهایم...چون من سوای همه چی مادرم..مااادرررر...از همه چی میتونم بگذرم..اما از تو نه ه ه ه..میتونم خودمو ندید بگیرم اما تو رو نه ه ه..میتونم خودم آرامش نداشته باشم اما نمیتونم قبول کنم آب تو دل تو تکون بخوره...اینا رو نوشتم که بدونی هر روزمونم به بیخیالی و طنز نمیگذره..نوشتم که بدونی زیادم مادر سرسری برات نیستم..نوشتم که بدونی چقد برام عزیزی و چقد دوستت دااااااااارم..دوست دارم هر وقت تونستی این صفحه رو بخونی بدونی حاضرم همه وجودم و مادرانگی هایم را ریز ریز به پات بریزم،از پا بیفتم تا پا بگیری،،پیر شم تا بزرگ بشی،،بمیرم تا زندگی کنــــــــــــــــــــــــی..هر چند سال که میخواهد بگذرد من همیشه اندازه امروز و دیروز و فرداهایم دوستت خواهم داشت و اجازه نخواهم داد این دوست داشتن فقط از روی عادت باشد.....

پسندها (13)

نظرات (51)

مامان عرفان
4 شهریور 93 9:43
آيسان جون چرا ننوشتي كه ديروز باز در اداره حالت خراب شد و فشارت افتاد و پخخخش شدي رو زمين و همكارا اومدن منو صدا كردن كه بيا بلندش كن ؟؟؟؟ آيسان خواهشا اينجوري نكن با خودت . من نگرانتم .
مامانی نازگلا
پاسخ
نگار جونم میدونم وقتی ماهان بتونه این خاطره ها رو بخونه خیلی سال گذشته اما بازم دلم نمیکشه نگرانش کنم...دوست دارم فک کنه مامانش همیشه قوی و محکم بودده...قربونت برم که سنگ صبورم شدی و همیشه زحمتهام گردن توئه،ایشالله به خوشیهات جبران کنم
مامان عرفان
4 شهریور 93 9:44
خواهش ميكنم آيسي جون . در مورد هماهنگي با دكتر شيوا وظيفه ام بود .
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برررررم نگارم،چرا وظیفه یه لطف بزرگ بود خانومی
مامان عرفان
4 شهریور 93 9:45
آيسان جونم اين مشكلات همه ي خانومهاي شاغل هست . ببينم خون تو رنگين تر هست عايا؟؟؟؟ نه خداييش اگه رنگين تر هست بگووو بدونم . خخخخخخخخخخخخخخ
مامانی نازگلا
پاسخ
ای خداااااااااای من... نه میدونم که خیلیا همین مشکلاتو دارن ولی خوب ظرفیت سختیها و تحمل من دیگه تکمیل شده...
مامان پریسا و بابا مهرداد
4 شهریور 93 9:45
خشته نباشی مامان مهربون خدا به شما و همه مامان ها توان گزروندن این روزها رو با همه سختی هاش بده .. منم وقتی مادر بشم البته اگه خدا بخواد با همین مشکلات روبرو میشم کار خونه و بچه و اداره و ...حتما سخته ولی انشاله خدا توانشو بده
مامانی نازگلا
پاسخ
ممنون عزیز دلم.. ایشالله که همین اتفاق می افته و خواهد افتاد.. من دردم یه چیز دیگست..دلتنگیم یه چیز دیگست...ایشالله شما با پشت گرمی خونواده هاتن حتما بهتر از پسش برمیاین
مامان عرفان
4 شهریور 93 9:46
ببينم آيسان باز چي شده كه افتادي رو خط پاچه خواري و دستمال كشي ؟؟؟ هان راستشو بگو ؟ كلكت چيه ؟؟؟ به منم نه ديگه ؟؟ خخخخخخخخخخخ
مامانی نازگلا
پاسخ
اععععععععععع نگاری تو فهمیدی؟؟؟!!!!!!!!!رو دست منیاااااااااااااا
مامان عرفان
4 شهریور 93 9:47
نكنه ماهان باز هوس مامان تيتيش ماماني كرده و در حال طلاق دادنت هستن كه افتادي به خط پاچه خواري . اي پاچه خوار .
مامانی نازگلا
پاسخ
ههههههههه نه خخخخخخخخخخ من خود چن روزه دنبال بهونم که قهر کنم یه چن روز برم خونه مامانم استراحت!!!اینا به هیچ رقم سر دعوا رو نمیگیرن
مامان عرفان
4 شهریور 93 9:49
آيسان گفته باشم ها يه بار ديگه غش كني و بيفتي زمين اين دفعه قبل اينكه بهت آب قند بدم و به هوش بياي خودم خفه ات ميكنم .
مامانی نازگلا
پاسخ
اععععععععع ننه تو چقد نامردی قتل تو عالم بی هوشی؟؟؟!!!!!!!صد رحمت به گروه داعش..
مامان بچه ها
4 شهریور 93 9:55
آفرين آيسان جون فقط بايد گفت آفرين حرف دلمو زدي و منم با لذت خوندم
مامانی نازگلا
پاسخ
ای جانم عزیزم،چقده ما زنا شبیه همیممممممممممم
مامان بچه ها
4 شهریور 93 9:57
هر روز منم مثل توست فقط با يك بچه اضافه و درخواست هاي اضافي فقط تنها دلخوشيمم سلامتي بچهامه و موفقيت اوناست
مامانی نازگلا
پاسخ
آخی همه مامانا روزاشون یکیه.... قربونت برم دو تا بچه هم دردسرای خودشو داره...ایشالله با موفقیتهاشون جبران کنن برامون
مریم مامان دونه برفی
4 شهریور 93 10:08
سلام آیسان جونم خسته نباشی قربونت درکت میکنم خواهر چون گاهی وقتها که چه عرض کنم اکثر وقتها من هم مثل خودتم گفتم که بدونی و البته میدونم که میدونی که فقط تو نیستی و خیلی ها هستن که دارن با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنن. دوروز پیش که من و بابایی داشتیم امیرعلی خواب آلود اخمو رو میبریدیم بزاریمش خونه عمه تا بریم سرکار یه بچه کوچولو دیگه رو تو خیابون دیدیم که تو بغل مامانش خواب بود و خدا میدونه میخواستن پیش کی بذارنش ....خیلی دلم سوخت ..برای خودمون که زنیم و مادرو همیشه دلنگران.. برای اون بچه های طفل معصوم.. برای پدرهایی که بعضی روزها اصلا چشمهای باز بچه هارو نمیبینن.. برای اون آرامشی که دیگه به واسطه خستگی والدین کمتر تو خونه ها پیدا میشه و..و..و بگذریم که اون روز امیرعلی عشق من چقدر گریه کرد که منو با خودتون ببرید... و من چقدر ... . . . دوست عزیزم ....عادت کرده بودم وقتی از وبلاگت میرم بیرون لبم پراز خنده از مطالب قشنگت باشه والی امروز بایداعتراف کنم که اشکمو درآوردی چون حرف دلمو زدی . دست به قلمت هم خوبه .. موفق باشی عزیزم
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برم که این پستم متفاوت بود و ناراحتت کرد اما اینا جزو واقعیتها و دغدغه های هر روزه زنان این سرزمینه که باید حداقل خودمون بفهمیم و بهش ارج بدیم..به گوش همسرامون و پدرامون و پسرامون برسونیم تا قدر بدونن...یه استاد داریم از کانادا اومده جوری در مورد زن و لذتهای زنانگی و ارزش زن و حق و حقوق زن در اونجا صحبت میکنه که وقتی یشنوی فک میکنی زنان ایرانی فقط برده هستن..امروزم پر دلتنگی و خستگی بود که اینا رو نوشتم....
مامان امیررضا
4 شهریور 93 12:08
عالی بودددددد افرین وخسته نباشید به مامان ماهان جون
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت بررررم..لطف دارین.. دوست داشتم بیام پیشتون..آدرس نذاشتین
سمانه(مامان سروش)
4 شهریور 93 12:56
ای جونم ماااادددرررر
سمانه(مامان سروش)
4 شهریور 93 12:57
خسته نباشی خانمم!!من که تو خونه ام گاهی به شدت امروز تو کلافه و خسته و داغونم شما که شاهکار میکنی آیسانی
مامانی نازگلا
پاسخ
ممنون سمانه جونم.خب دیگه تو دایره قسمت تقدیر مام اینجوری بوده..گاهی شیرین..گاهی تلخ..گاهی ملس و گاهیم خسته و خاب آود و شاکی
مریم مامان دونه برفی
4 شهریور 93 12:59
راستی گلم عکسمو گذاشتم بیا ببین ..
مامانی نازگلا
پاسخ
ای جوووووونم..چشمممممممممممم حتما
مامان هانا و آریا
4 شهریور 93 13:15
سلام آیسان جان چقدر دلم گرفت،تمام حرفایی که نوشتی و با اینکه یه مادر خونه دارم درک میکنم...البته تکراری بودن ودچار روزمرگی شدن ما خانوم های خونه دار هم کم اذیتمون نمیکنه... اما صد در صد مادر بودن و شاغل بودن خیلیی سخته خیلییی...ولی عزیزم کاش یکم از مسؤولیتهات کم کنی مثل خرید خونه... اینطوری این تویی که از پا میفتی...نمیدونم شاید شرایطت ایجاب میکنه که اینهمه کار روی دوشت باشه... یکمم به فکر خودت باش عزیزم ماهانی گل مامان مهربونش و سالم و خندان میخواد گلممم امیدوارم زندگی بر وفق مرادت باشه و بتونی همیشه کنار ماهان جون باشی و با هم شاد باشید...
مامانی نازگلا
پاسخ
سلاام دوست خوبم،واقعا خانومای خونه دارم دچار این روزمرگیها شدن میدونم ..خودمم ذاتا آدم خنثی و آرومی نیستم و تحرک و پر کاری رو دوست دارم ولی نمیدونمم چرا چن روزه که حال روحی و جسمی خوبی ندارم...اما خدایی سعی میکنم برا ماهان مادری کنم و خوشحالش کنمفدات بشم که به فکرمی
بابا و مامان
4 شهریور 93 18:45
فدای احساسات پاک مادرانت ایسان جون
مامانی نازگلا
پاسخ
خدا نکنه عزیز دلممممممممممممممم..گلمیییییییییی
بابا و مامان
4 شهریور 93 18:47
فدای دل خستت عزیزم از نوشته هات معلومه که خیلی خسته ا ی
مامانی نازگلا
پاسخ
وای دوستم به خدا فقط دلم میخواد سه روز و شب بگیرم بخوابااااااااا..فقط بخوابم و به هیچیم فک نکنم
بابا و مامان
4 شهریور 93 18:47
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برررررررررررررررممممممممممممم
مامان عرفان
5 شهریور 93 8:33
خانوم خون رنگين : خوفي ؟؟؟ خوشي؟؟؟ سلامتي ؟؟؟
مامانی نازگلا
پاسخ
ممنون گلممممممممممفدات شم اونروزم خیلی اذیت شدیاااااااااا
مامان عرفان
5 شهریور 93 8:35
بايد دم به دقيقه بيام حالتو بپرسم . ميترسم باز بيفتي و پخش بشي رو زمين . چرا پيامهامو كه نوشتم اگه اين دفعه بيفتي خودم قبل از به هوش اومدن خفه ات ميكنم رو تاييد نكردي ؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟ ميترسي از اينكه خفه ات كنم ؟؟؟ آره بترس چون واقعا خفه ات خواهم كرد .
مامانی نازگلا
پاسخ
ای جاانم قربونت برم شش ماهه..از صبح دنبال کارای عقب افتادم بوددم الان رسیدم بیام پیامها رو بخونم عزیزززززم
♥بابایی و مامانی♥
5 شهریور 93 10:48
قزبونت برم دوستم خدا بهت سلامتی بده،واقعا لذت بردم قشنگترین پستی بود که خونده بودم وفهمیدم علاوه بر این که مادر شوخ وسرزنده ای هستی خیلی هم احساس نوشتت خوبه....... مطمین باش ماهان بهت افتخار میکنه دوست خوبم
مامانی نازگلا
پاسخ
خدا نکنه لیلای مهربونم..شما همیشه لطف داشتین و دارین،قربونت برم اونقد که ازت سراغ دارم مادرانگی های من به پای مادرانه های شما نمیرسه
خاله مهری (ریحانه و حنانه )
5 شهریور 93 11:36
سلام ایسان جون خوب و سلامتی عزیزم ؟ ماهان جون خوبه ؟
مامانی نازگلا
پاسخ
سلام مهری جون عزیزممممممممممم..قربونت برم خوبیم
خاله مهری (ریحانه و حنانه )
5 شهریور 93 11:39
دوست و خواهر گلم همه تو هر جایگاهی که باشن مشکلات مربوط به خودشون رو دارن و باید تلاش کنیم که کم نیاریم و مخصوصا مراقب سلامتی مون باشیم ... خواهر عزیزم تو هم باید به خاطر ماهان جون مواظب سلامتی خودت هم باشی که بتونی از ماهان هم مراقبت کنی
مامانی نازگلا
پاسخ
آره مهری عزیزم درسته..ولی یه وقتهایی هست که آدم بدون اینکه بفهمه کم میاره،از پا میافته
خاله مهری (ریحانه و حنانه )
5 شهریور 93 11:40
خیلی ها هستن که حسرت موقعیت و شغل تورو دارن
مامانی نازگلا
پاسخ
فدات بشم مهری جونم..ممنون که دلداریم می دی و بهم اعتماد بنفس میدی
مامان اعظم
5 شهریور 93 22:21
سلام عزیزم ممنوننم از تبریک و حسن نیتتون. خدا حفظتون کنه. ماشالله به ماهان جون که چقدر عزیزه
مامانی نازگلا
پاسخ
سلام اعظم خانم عزیز و فاطمه ناز،یه دنیا تشکرررررر
مامان پریسا و بابا مهرداد
6 شهریور 93 10:01
عزیزم مرسی که به وبلاگم سر زدی خوشحالم که عکسا رو دوست داشتی.. خدا کنه همونطور که دعا کردی به زودی عکسای خود نی نی رو تو وبلاگش بزاریم ضمناً چون منم شاغلم همه فکرم اینه که خدا کمکم کنه از عهده این همه کار بر بیام به شما هم خسته نباشید میگم
مامانی نازگلا
پاسخ
فداااااااااااا مدااااتم.ایشالله بزودی اتفاق میافته و عکسهای نی نی هم به عکسهای خودتون اضافه میشه
مامان ناهید
6 شهریور 93 15:46
سلام به دوست خوبم به آبجی مهربونم به سنگ صبور برا ماهان برا همسر وهمه وما دوستان مجازی فدات بشم چقدر خسته ای چقدر سرت شلوغه بمیرم برات کاش در کنارت بودم اگر نمی توانستم مشکل گشات باشم لا اقل می تونستم مشت ومالت کنم یه کم خستگیت برطرف شه بدنت نرم شه می تونستم عرق پیشونیت را پاک می کردم می تونستم یه چند ساعتی که نبودی ماهانی رو در کنارم مثل پسر خودم همراهی می کردم کاش عزیزم..........
مامانی نازگلا
پاسخ
سلااااااااااام به روی ماهت ناهید عزیززم چقد حرفهات دلنشین و آرام بخشه..چقد خستگیم با این حرفهای خوبت در شدددددددددد
مامان ناهید
6 شهریور 93 17:57
آیسان جون دست نوشته هات اونقدر رک وجسور نوشته شده بودن که حس کرده م من سایه ای هستم دنبالت که می تونم همه چیز را ببینم چقدر خودم را در کنارت حس کردم آیسانی هرکی به طریقی دوست داره جای یکی دیگه باشه بعضی وقتها اونقدر خسته ام که انگارتمام استخون هام شکسته باشن صداشونو می شنوم چشمام اونقدر می سوزن که باید اونقدر فشارشون بدم تا سوزششونو کمتر حس کنم مثل همین چند روزه وهمین دیشب وقتی خوابیدم باورم نشد که خوابدم بعضی اوقات دوست دارم جای یه کارمند باشم که صبح برم بیرون عصر بیام تا اینقدر تو خونه کارهای تکراری انجام ندم ولی بعد که فکرشو می کنم می بینم کارهای تکراری خونه وزندگی دست بردار نیستن جز اینکه یه کار دیگه در بیرون هم به کارهامون اضافه میشه خدا حفظت کنه خدا بهت قوت وصبر عنایت کنه وسلامتی شما بهترین ونمونه ترین زن ومادر دنیا هستید عزیزم
مامانی نازگلا
پاسخ
ممنون ناهید جونم که اینقده ازم تعریف کردی،،داشتن دوستایی این چنین مهربان و دلدار، هیشه قوت قلب و قدرت پاست..خوشحالم که با ورود به این دنیای مجازی،دوستان ناب و حقیقی با کیلومتر ها فاصله اما به اندازه چند قدمی هم ،،برام عزیز و مهم شدینمیدونم شما شرایطط با وجود دو تا بچه حتمت حتما بدتر از من هم هست..ولی خب دیگه من کم طاقتم به زبون میارم ،شما اونقد مهربونین که بیان نمیکنین..شمام از جان و دل خسته نباشین گللللللللللم
مامان ناهید
6 شهریور 93 18:01
آیسانی بزنم به تخته عجب دست به قلمی داری با تمام وکمال وپراز احساس وشور وهیجان چقدر هم دلم گرفت وهم احساس کردم حرفهای منو داری می زنی می فهمم که هر مادری هرچه که باشد بازم خستگی را روزانه باید احساس کرد یکی کمتر ویکی بیشتر..فدای ماهان جونم هم بشم مطمئنم قدر مامان مهربونش را خوب می دونه وجبران میکنه
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برم ناهید جونی،حرف من و شماو سیمین خانوم نیست که..حرف همه زنهای این سرزمینه که شاید به خاطر زن شرقی بودن،زبون نمیارن اما همه بهش ایمان داریم،،چون جنسمون یکیه.. خدا نکنه خاله مهربونش،ماهان سالم و شلامت بزرگ شه همین برام جبرانه به خداااا..مگه مامانا چی از بچه هاشون انتظار دارن
مامان ناهید
6 شهریور 93 18:13
انشالله که مردها واقعآ قدر زنانشون را بدونن می خوام به جرآت بگم وهرکی خواست هر فکری بکنه مختار هست چون من این حسو دارم که همسرم هیچوقت قدرمنو نخواهدفهمید جز زمانی که دیگه من نباشم چون فقط موقع خواب خونه تشریف دارن ومن هیچ وقت از خستگی وکار زیادم بهش حرفی نمی زنم شاید از غرورم باشه شایدم از خستگی وشایدم موقعیت وفرصتش گیر نیاد
مامانی نازگلا
پاسخ
ای وای ای وای ای واااااااییییی... بزار یه چیزی بهت بگم شوک تو شوک بشش یه خاله داشتم هشت تا بچه داره،همشونو سر و سامون داد،زیر بال پر همشونو گرفت،تو این بین دو تاپسر و یه دامادشم یه نمه سر براه نبودن،طفلی خاله دائم تو غم و غصه بودو دنبال کار اونا این ور و اون ور،شوهرشم به قول همه علیل و روزش معلوم نبود به شبش برسه یا نه؟؟،،خدا بیامرز همیشه میگفت آخرشم من تو خیابون و بیابون جونم در میره بس که دائم دنبال بد بختی این بچه اون بچم.. غر نمیزد و شوهره هم در جریان خستگیاش نبود،آخرشم تو صف نون وسبزی و خرید سکته کرد و تو خونه خودشم جون نداد..الان سه ماه نشده شوهره هوس تجدید فراش کرده اونم اینکه عروس باید حتما دوشیزه باشهبخدا فقط یه اسلحه گیر بیارممممم.........
مامان ناهید
6 شهریور 93 18:16
کاش این استادتون برای مردها حرف می زد نه خانومها وبه راستی درست میگی که زنان ایرانی مثل برده هستن از بس کار کردیم واز خودمون غافل شدیم که خودمون هم به این شخصیتی که داریم عادت کردیم وفکر می کنیم جزء وظیفه مون هست
مامانی نازگلا
پاسخ
مردای ایرانی به این حرفها گوش نمیدن که مسخره میکنن..میگن اونا غرب زده ان،خونواده دوست نیستن،بی بنیانن.. لابد هستن دیگهههههه.........
مامان
8 شهریور 93 0:53
آیسان جونم تو بی نظیری.... مثل همه ی مامانهای متعهد و شاغل..... واقعا بهت افتخار میکنم که انقدر محکمی..... خوش به حال همسرت که تو رو داره... خوش به حال ماهان جونم که تو رو داره.....
مامانی نازگلا
پاسخ
واااااااااای راحیل جونم قربونت برم این همه تعریف برا خود خود من بود؟؟؟ عزیزمییییییییییییی،در عوض من به داشتن دوستی مث شما خوشبحالممم
مامان
8 شهریور 93 0:55
دلم میخواد این پستت رو دوباره و دوباره بخونم.خییییییییییلی قشنگ مینویسی. کاملا میشه حس کرد کلافگی و خستگی زیادی داشتی این چند روز. کاش بتونی یه چند روز مرخصی بگیری و استراحت کنی.
مامانی نازگلا
پاسخ
شما لطف دارین خانومی تنها چیزی که فعلا برا من مقدور نیست مرخصیهنکه مسئول دفتر معاونت اداری و مالیم همه کارمندا چشم امیدشون به این دره،دره هم چشم و چراغش منننننننننن
مامان
8 شهریور 93 1:00
انصافا خیلی ها دوستدارن شاغل باشن و تو جامعه... اما یه کارخوب گیرشون نمیاد. نمیخوام دلداریه بی خودی بدم.اما همین شاغل بودنت گل پسری رو خیلی مستقل بار میاره و این خیلی خوبه. اونوقت امیر من بچه نه نه بار میاد
مامانی نازگلا
پاسخ
آره خدایی میدونم راحیل جونم،در ضمن اینکه من کارو از سن کم شروع کردم و تو بهترین سنمم بازنشست میشم ،از یه طرفم به کارم عادت کردم هم از لحاظ اقتصادی هم موقعیت خوب اجتماعی اما یه روزایی هم اینطوری خسته میشم و کلافه
❤مامان سونیا❤
8 شهریور 93 8:39
سلام خانمی خوبی خوشی ماهان جونم خوبه خسته نباسی خانمی
مامانی نازگلا
پاسخ
سلااااااام ممنون عزیز دلمممممممممم..شمام خسته نباشین
❤مامان سونیا❤
8 شهریور 93 8:41
وای چقدر حرفهات آشنا بود چقدر بهم چسبید چقدر لذت بردم از خوندنش حرفهای دل منهم بود اینها رو که گفتی انشالله زنده و سلامت باشی تا بتونی مادرانگی کنی
مامانی نازگلا
پاسخ
فدات شم تو هم عین خودمی با همین روزمرگیهااااا.. ایشالله تن شمام سلامت و شاد
❤مامان سونیا❤
8 شهریور 93 8:42
انشالله خدا کمک همون بکنه تا بتونیم برای بچه هامون مادرهای خوب و شایسته ای باشیم انشالله با تقبل این زحمتها بتونیم خوشبختی و سعادتشون رو بببینیم
مامانی نازگلا
پاسخ
چه دعای خوبی..الهی آمین...
❤مامان سونیا❤
8 شهریور 93 8:43
بازم خسته نباشی عزیزم ببوس روی ماه ماهان عزیزم رو، موفق باشی مادر نمونه
مامانی نازگلا
پاسخ
فدا مداتم گلم..شیرین کام باشی الهی
مامان ناهید
8 شهریور 93 12:33
خدا رحمت کنه خالتو چقدر ناراحت شدم که این جوری از دنیا رفت آیسانی با این حال فکر کنم همینجور از دنیا برم خیلی بد میشه نهههههه زن گرفتنشون هم تو شاخشونه بعد توجیح می کنن که ما به زن عادت کردیم بدون زن نمی تونیم نفس بکشیم حالا میگید ما چکار کنیم
مامانی نازگلا
پاسخ
..میگما بیا از الان دمار از روزگارشون درآریم وقتی مردیم و خواستن زن بگیرن حداقل دل روحمون خنک بشه چطوره عایاااااااااااا؟؟؟
مامان ناهید
8 شهریور 93 12:35
خواهر جونی منم با شماست که درام امیدوارتر از همیشه زندگی می کنم چون در همه لحظات شمارا در کنام حس می کنم در روزهای خوش وناخوش بهم کمک وراهنمایی می کنید این آدم را به زندگی امیدوار می کنه منم دوستتون دارم
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برررررررررررم ناهیدی عزیزم..خودت بمب انرژی و احساس خوبی
مامان ناهید
8 شهریور 93 12:39
به قول مامان این شاغل بودن شما ماهان را مستقل بار میاره ولی فاطمه از بس ازم دور نشده اونقدر بهم وابسته شده به حدی که به خاطرمشغلم شاید مثل قبل نتونم اونطور که می خواد باشم حسا س وزودرنج وعصبی شده اونوقتا بیشتر کارهاشوخودش انجام می داد ولی الان بخواد آب بخوره میگه مامان شما بهم آب بده خیلی ناراحتم که خوب نشه وبدتر بشه
مامانی نازگلا
پاسخ
آخی اینم یه جورایی سختهنه خدا رو شکر ماهان از این بابت خوبه و مستقل..از بابت مهد و مدرسه رفتنشم اصلا غمی ندارم و جدا بودنش باهام آسونه
مامان
10 شهریور 93 13:57
فدات بشم عزیزم حالت خوبه؟نگرانت بودم گفتم حالتو بپرسم.... خیلی مواظب خودت باش.مهربونم
مامانی نازگلا
پاسخ
خدا نکنه گلم..یه دنیا مرسی بابت مهربونیای خودتسرم شلوغه فردا میخوام پست بزارم میام پیشت نازنینم
niloofar
10 شهریور 93 15:42
آیسان بیشتر مواظب خودت باش دختر. این که فشارت بیفته تو اداره و حالت بد بشه یعنی که بدنت توان این همه کار و نداره. نمیشه یه بخشی از کارهای ماهان و بذاری به عهده ی همسرت؟ اینطوری از بین میری دختر. البته خدارو شکر خیلی پر انرژی هستی ولی باز هم سلامتی خودت از همه چی مهمتره. تو مهمترین تکیه گاه پسرت و شوهرتی برای همین همیشه باید سرپا و سلامت باشی.
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برم نیلو جونم..دخمل نازت خوبه ایشالله؟؟چقد دلتنگ تون سشدمممممممممم این ماه بابایی ماهان پرمشغلست ،پنج شنبه برمیگردیم به روال عادی
مامان ناهید
10 شهریور 93 16:58
کجایی عزیم من نتم قطع شد رفتم واومدم بازم نیستی امیدوارم خستگیت برطرف شده باشه گلم
مامانی نازگلا
پاسخ
قربونت برم ناهیدم،سر شلوغم برا پنج شنبه و امتحان پره انترنی ..میام پیشتون گلم
مامان هانا و آریا
11 شهریور 93 4:37
نیستی آیسان جون؟؟؟ ماهان جون خوبه ایشالله عزیزم؟؟
مامانی نازگلا
پاسخ
ممنونننننننن عزیز دلممم..فدات شم شرمنده میام بزودی زوود
مامان کارن( رزیتا )
11 شهریور 93 10:56
وای آیسان جان منم دیروز دقیقا همین حسو داشتم خسته بودم میخواستم یه جایی باشم تنهای تنها بی هیچ فکر و دغدغه ای- هر چن وقت یه بار اینجوری میشم ولی زود خوب میشم
مامانی نازگلا
پاسخ
اعععععععععععع دخمل این گریه و خندت تو لوزالمعدم ایشالله حالا این همه گلایه کردی یه نمه جلودار نیشت باش باور کنممممممممممم خخخخخخخخخخخخ شوخی کردم عزیزم،خسته نباشی و راهت پاینده که زودم خوب میشی
مامان کارن( رزیتا )
11 شهریور 93 11:00
بعضی وقتام که مثه یه بچه یه ساله مامانمو میخوام اینقد میخوامش که بلند بلند صداش میزنم اگه کسی صدامو بشنوه فک میکنه زده به سرم وقتی سیر دل اشک ریختم تا حدی که چشام از شدت ورم و پف به زور باز شه وخوب صداش زدم یه خورده آروم میگیرم
مامانی نازگلا
پاسخ
دقیق مث حال دیروز من............
مامان بردیا اریایی
11 شهریور 93 16:12
سلام ایسان جونم ایشالله که همه چیز درست میشه و پای قندو نبات هم چیزیش نیست راستی یه سوال شما حتمأ باید برین سرکار؟؟؟؟؟ سلااااااااااااام خانوم خانومااااااااا..فدا مداتم عزیزم.. آره دیگه زندگی،تورم،گرونی،،همه چی پول میخواد خب
مامان ریحانه
12 شهریور 93 12:38
عزیزم اصلا بهت نمیااااااااااادددددددددددد
مامان ریحانه
12 شهریور 93 12:39
قربون مامان آیسان نمونم بشم که اینقد برا پسملی بدو بدو داره..نفست گرم عزیززززززززززز
مامانی نازگلا
پاسخ
خدا نکنه عزیز دلمممممممممم..فداااااااااات
مامان آروین(مهناز )
15 شهریور 93 10:38
سلام آیسان جون الان که این پستت رو خوندم دقیقاً همین حال تو رو دارم نمیدونی چفدر دلم میخواست صبحی بخوابم و نیام سرکار ولی مگر دست بردار بودن گوشی موبایلم سوزید از بس زنگ خورد دقیقاً دیشب تا ساعت 12/5 برای امروز گل پسر ناهار درست میکردم بعد تا ساعت 1/5 بازیش گرفته بود و خواب نمیرفت نمیدونی به زور خوابوندمش و اشکش رو هم در اوردم خیلی ناراحت شدم ولی میدونم که میدونی داشتم از خستگی میمردم ... خیلی قشنگ نوشتی دقیقاً روزمرگی خودم اومد جلوی چشمام عزیزم خیلی مواظب خودت باش اگر تو باشی ماهان هست اگر نباشی میدونی چه بلایی سرش میاد عایا
مامانی نازگلا
پاسخ
آخی مهنااازمممممممممممممممممم.. تو هم که عین خودمی... اجرمون با خداااااااا..بهشت نوش جووووونمون