حرفم یکیست..دوستت دارم..
مرد نیستم اما حرفم یکیست
تو...
دوستای خوبم،ماهان نازنینم سلام،
الان که این صفحه از خاطره که نه...،نمیشه گفت خاطره.. درد و دلمو برات مینویسم ساعت 9:27هست ،میدونم که هنوز خیلی از خانوما و مامانا تو رختخوابشون هستن و تازه میخوان با ناز و کرشمه بیدار شن و برن دنبال طنازی و زنانگیشون،پی بازی با بچه ها و با عشق مهیا کردن نهار و خرید و تفریحشون،خدایی خیلی از روزها مث امروزم حسودیم میشه بهشون،هر چن اونام گرفتاریهای خودشونو دارنو بهر حال اونام زن و مادرن...اما من و امثال من،صبح الطلوع خواب و طنازی رو از چشامون میزداییم و میزاریم لب تاقچه و بجاش به جرم زن بودن زمختی مردانگیمونو برمیداریم و راهی کار و زندگی میشیم.نباید آرایش و اودکلن داشته باشیم،نباید اتو شده و شیک بپوشیم،باید صدای کلفت برا خودمون بسازیم تا مبادا دلی بلغزه و اسلام تو خطر بیفته و خدای نکرده مورد اهانت و بیمهری اطرافیان قرار بگیریم،،.چون زنیمممم....چقد از این روزای تکراری باید بیان و برن ،چقد این روزا خستمممممممم...
خدا رحمتت کنه خانم سیمین بهبهانی چه خوب زن بودنو تعریف کردی،،همه ناشدنیها را به شدن تبدیل میکنیم ،چقد ما زنها عین همیم..چقد غم و غصه و دلنگرانی داریم.. چون ما زنیم...چون مادریم،چون دختریمممم..چون باید مدام به بچمون،شوهرمون و پدرمون برسیم ..
ماهان عزیزم این صفحه رو بپای درد و دل مادریم بزار که واقعا نیاز دارم با یکی صحبت کنم،غر بزنم وگلایه کنم،و چه کسی بهتر از این که برای تو بگویم فارغ از اینکه توی نازنینم دل آزرده بشی یا فکرت مشغول بشه..
صبح که بابایی برا نماز بیدارم میکرد باورم نمیشد که به این زودی صبح شده ،به خیالم هنوز دقیق تو خواب شب نرفته بودم،هنوزم چشام از بیخوابی تلخ تلخ بود،هنوز ورم دیروز پاهام سنگین و دردناک بودن.بابایی برا بیدار شدنم تکون تکونم میداد و انگار برام لالایی میخوند تا بخوابم،ساعت که زنگ زد متوجه شدم یه روز دیگست باید بیدار شم،بیدار شدم و از خستگی تو رختخواب ناله کردم،خیلی دوست داشتم نیم ساعت دیگه بخوابم،دوست داشتم چیــــــــــــــــه،نیاز داشتم که بخوابم ..اما بیدار شدم و اول از همه تو رو که سر و ته خوابیده بودی رو جابجا کردم،بوست کردم و کلی قربون صدقت رفتم،ملافه رو کشیدم روت،نمازمو خوندم و در حالی که دعاهای بعد نمازو زیر لب میخوندم و به سر و صورتت فوت میکردم،برا صبحونت لقمه هایی درست کردم که بهشون میگم لقمه بره ای و تو هم وقت خوردنش میگی مامان من بره توام ... زودی سفره رو جمع کردم وسینی صبحونتو گذاشتم کنار رختخوابت ،اسباب بازیهاتو دورت جمع کردم و یه دفتر نقاشی و نقاشیهایی که از کتابفروشیها و اینترنت برا رنگ آمیزی محیا کرده بودم با مداد رنگیهاتم گذاشتم دم دستت،نهارتو تو ظرف کشیدم و تو طبقه وسط یخچال گذاشتم تا دستت بهش برسه ، بطری آبتو پر از آب خنک کردم تا طول روز آب خنک برا خوردن داشته باشی خیلی دیرم شده بود،با عجله لباس پوشیدم و قبل از ترک خونه دوباره روتو پوشوندم و از نوک پا تا فرق سرتو بوسیدم و خدا وحضرت فاطمه وحضرت زینب رو برا نگهداری و مراقبت ازت ضامن قرار دادم ،بیرون که رفتم تازه یادم اومد برات شماره و میان وعده نزاشتم،برگشتم و آجیلو تو پیالت ریختم یه آبمیوم کنارش رو اوپن گذاشتم ،شماره اتاق و موبایلمم رو یه کاغذ نوشتم و گذاشتم کنار گوشی بغل رختخوابت..از در اومدم بیرون ومثل هر روز تا مسیر سرویس یه نفس دویدم،نگاههای همکار و راننده سرویس نگفته پیدا بود که ای باباااا یه ذره زودتر بیدار شی و بیای چی میشه؟؟و منم مثل هر روز با خودم گفتم به خدا هزارتا گرفتاری دارم،الانشم کلی ناقص گذاشتم کارامو، خودمو توجیه کردم..تا یه جایی با سرویس رفتم و نصفه های راه یادم افتاد که امروز وقت ویزیت به خاطر انحراف زانوهات که استاد کنگفوت کشفش کرده و خاله نگار عزیز زحمت کشیده و با دکتر شیوا هماهنگ کرده بود برا مداوا پیشش رفتیم و میبایست دفترچه بیمه ات رو که تاریخ اعتبارش تموم شده رو برا آزمایش و ادامه درمان تمدید میکردم ،پیاده شدم و به سرعت خودمو به شعبه بیمه رسوندم ،بعد کلی معطلی متوجه شدم باید به شعبه مرکزی میرفتم.تماس گرفتم و از یکی از همکارا خواهش کردم یه ساعتی بجای من بره تو دفترو خودمو به بیمه مرکزی رسوندم، بعد نیم ساعت تو صف ایستادن دفترچه های تو و بابایی رو تمدید کردم و به اداره رفتم ..تو ادارم کلی سرم شلوغ بود از یه طرفی ام همش تو زنگ میزدی که مامانی چرا نبردیم اداره،من حوصلم سر میره و میترسمووو..ای خداااااای منننننننننننن،چقدر کلافه بودم از زمین و زمان و خودم،دلم پیش تو بود و خودم اداره ،دوست داشتم با یکی دعوا کنم و همه چیو بزارم و بیام خونه پیشت....زنگ زدم کلی قربون صدقه داداش ابولفظل رفتم که بیاد و ببردتت خونه خاله سیما،الانم اونقدر فشارم پایین بود که تو حال خود نبودم،...
دیروز و پریروزمم عین امروزم بود..سخت سخت....مثل صبح تا ظهر امروزم،بعضافه اینکه تو از صبح باهام تو اداره بودی بعضافه اذیتهایی که میشدی و میکردی .بعضافه شستن و اتو کردن لباس کنگفوت،دوش دادنت، بردن و آوردن کلاس عصرت،درخواست و اصرارت برای گردش و پارک بعد از کلاس،اینکه باید باهات بازی میکردم،بهت املا میگفتم،باهات تمرین جلسه امروز کنگفو میکردم..دیگه اونقد خسته بودم که نای حرف زدنم نداشتم و با اشاره و چشم و ابرو باهات حرف میزدم..خونم حسابی کثیف و ریخت و پاش بود،شامم نداشتیم فقط رسیدم خونه رو جمع و جور و مرتب کنم ،اومدم برات آب هویج بگیرم دیدم آبمیوه گیری خراب شده ،آبمیوه گیری رو بردم برا تعمیر و کلی خرید برا خونه لازم بود رفتم اونارم گرفتم و اومدم خونه ساعت 9 شده بود دو دیقه بعد بابایی از سر کار اومد ،از حالت قیافش که با چشماش دنبال شام تو آشپزخونه میگشت خجالت کشیدم اما به روی خودم نیاوردم...بابایی با نون و پنیر شام خورد ،منم که نای حرکت و باز و بستن آرواره هامم نداشتم ،با اینکه نهارم نخورده بودم و گشنمم بود بیخیال شام شدم،هر چی برا تو اصرار کردم که یه چیزی بخوری اول شب که گفتی میل نداری و موقع خوابم گفتی الا و بلا غذایی که با قاشق چنگال میخورن باید برات درست کنم و نون پنیر کره و مربا برا صبحونست نه برا شام!!! ساعت 11 شب بود که من تو آشپزخونه داشتم برات شام درست میکردم ساعت 12.5 نصفه شب کارم تموم شد ..وقتی میخواستم بخوابم پاهام قز قز میکردن ،تو چشامم انگار خاک رفته بود،اما خوابم نمیومد،فکر اینکه جواب آزمایشت چی میشه،فکر اینکه فردا رو چجوری باید سر کنی تا من ادارم تموم شه،فکر نهارت،شامت،کلاست.....اینا همه فکر منن،دغدغه هایم،نگرانیهایم...چون من سوای همه چی مادرم..مااادرررر...از همه چی میتونم بگذرم..اما از تو نه ه ه ه..میتونم خودمو ندید بگیرم اما تو رو نه ه ه..میتونم خودم آرامش نداشته باشم اما نمیتونم قبول کنم آب تو دل تو تکون بخوره...اینا رو نوشتم که بدونی هر روزمونم به بیخیالی و طنز نمیگذره..نوشتم که بدونی زیادم مادر سرسری برات نیستم..نوشتم که بدونی چقد برام عزیزی و چقد دوستت دااااااااارم..دوست دارم هر وقت تونستی این صفحه رو بخونی بدونی حاضرم همه وجودم و مادرانگی هایم را ریز ریز به پات بریزم،از پا بیفتم تا پا بگیری،،پیر شم تا بزرگ بشی،،بمیرم تا زندگی کنــــــــــــــــــــــــی..هر چند سال که میخواهد بگذرد من همیشه اندازه امروز و دیروز و فرداهایم دوستت خواهم داشت و اجازه نخواهم داد این دوست داشتن فقط از روی عادت باشد.....