یک شب زندگی در شرایط سخت
سلام ماهان عزیزم و دوستای مهربونم..
پنج شنبه عصر یه دیس حلوا درست کردم تا برای خیرات اموات سر خاک ببرم، همونطوری که مامانم به من یا داده بود یه مقدار کم از حلوا رو برداشتم و بعد از صلوات و فاتحه به ماهان دادم و گفتم بزارتش تو تراس و براشادی روح رفتگانمون دعا کنه ،
مامان این برا چیه؟؟
منم چون اون زمون اندازه این نخودی عقل و شعور نداشتم و فلسفشو از مامان خدا بیامرزم نپرسیده بودم یه جواب از اون حاضریاش از تو آستینم در آوردم وگفتم سهم امواتمونه عزیزم و اینجوری روح اونا از ما شاد میشه..
اموات ما کیا هستن مامانی؟؟
مامانم،بابام،دو تا آجیام،مامان و داداش بابایی...
مامانی برا این همه آدم یه ذره حلوااااا؟؟اینجوری که دعواشون میشه یه ذره دیگم بده گناه دارن اینو کی بخوره کی نخوره؟؟؟این یه ذره سهم بچم نیست چه برسه به روح اون همه آدم بزرگ
من و ارواح مومنین و حلوا.....
سر راه کلاس گل پسری هم رفتیم رنگ و قلمو گرفتیم
مامانی این رنگ و قلمو برا من جایزه گرفتی؟؟
نه گلم میخوام نوشته های رو سنگ قبرارو پر رنگ کنم..
مامانی مدیونی اگه برا منم رنگ نگه نداری که بیام رو سنگ قبر بابا مامانت نقاشی کنمچنان خورشید تابان و دار و درخت بکشم که خودت حض((حذ..هذ..حالا هر چی همون خخخخخخخ))کنی
بعد از کلی سوال و جواب ، ماهانی رو تو کلاسش گذاشتم رفتم سر خاک ..
حلوا ها رو پخش کردم و یکی از رو سنگ قبرا رو تموم کرده بودم و داشتم قران میخوندم که آجی سیما و آجی فاطیم با بچه هاشون اومدن و کمک کردن همه سنگ قبرا رو نوشتیم و یه دل سیر با عزیزامون درد و دل کردیم و خودمونو و دلمونو سبک کردیم..حال هممون گرفته بود از اینکه قلم به دست گرفته و سنگ قبر عزیزامون مینوشتیم احساس بدی داشتیم..................................
کارمون که تموم شد دمغ به طرف خونه بر میگشتیم که داداش مهدی زنگ زد که برا مغازه و کاراش اولین وانت تو عمر طایفه حسین زاده رو گرفته،شاخکامون داشتن میجنبیدن و چون آجی فاطی هم پی این بود که حال هوامونو عوض کنه پیشنهاد داد که بریم به حساب اون شام درست کنیم بارو بندیل بار وانت کنیم و یه کوه و کمری گیر بیاریم تو هوای آزاد شام بخوریم،پیشنهاد خوبی بود و تا خونه برسیم و شام درست کنیم و همه یه جا جمع بشیم ساعت 9 شب شد..بعضیها گفتن دیگه دیر وقت شد و جاهای تفریحی الان جا برا سوزن انداختن ندارن ،اما چون نیتمون شام تو فضای آزاد بودبه هر ترتیبی بود زدیم بیرون و تو نیمه راه متوجه شدیم اتوبانی که به ائل گلی ختم میشه((چراشو الانشم نمیدونم)) از دیروز بسته بود و فقط نیم ساعته که باز شده و این یعنی ..ای جااااانممممممممممممم...زدیم تو اتوبان ،تو اون مسیر ائل گلی بر خلاف همیشه غیر از سه تا ماشین ما ماشینی تو اتوبان نبود از ورودی پارکینگ پشت ائل گلی وارد شدیم و به ده قسمت مساوی تقسیم شدیم تا یه وجب جا گیر بیاریم و بشینیم ،هنوز هیچی نگشته بودیم که درست پشت پارکینگ کلی آلاچیق خوشگل خالی پیدا کردیم که دور از انتظار اونم پنج شنبه شب بودو اینو مدیون اتوبان بسته بودیم..چقدر کیفور و شادان شدیم و زودی بساط چیدیم و شام که خورشت فسنجون بود رو خوردیم..نمیدونم چرا مردم اینقد با هم رودروایسی دارن ،همه دلشون میخواست شبو همونجا بموننا اما هیشکی پیشنهاد نمیداد.. همش میگفتن به به عجب هوایی،عجبم خلوته،چقد جون میده برا شب خوابیدن ...گفتیم و گفتیم تا نیمه شب شدو بدون برنامه و مقدمات هر کی هر چی بساط تو ماشین داشت آوردیم و دور آلاچیقها رو حفاظ و حصار کشیدیم و به یه ذره دستمال و روسری هم رحم نکردیم و شبو همونجا خوابیدیم البته چه خوااابی((همش زجر کش شدیم..))،،تا صبح خود من بیست بار بیدار شدم و سر و روی بقیه رو کشیدم که سرما نخورن،چک کردم جک و جونور نیان تو..اردلان پسر زنداداشمم که قابل توجه بعضیها هستهمش ضجحه میزد و باباشو به اسم مامان مهدی ،مامان مهدی صدا میزدکل شب بچه رو به زبون گرفتیم آخرشم نفهمیدیم مامان مهدیشو چیکار داشت،خوابمونم به هم خوردصبحیم من و شوشوی محترم پتروس و دهقان وار رفتیم از محل قدیممون که درست روبروی ائل گلی بود بربری و صبحونه گرفتیم و همه رو برا صبحونه مهمون کردیم((محل قدیممون چقد بربریاش گرون بود))..شام و صبحونه به حساب من و فاطی تموم شد..میخواستیم بعده صبحونه برگردیم که گفتیم خیلی زشته که آجی بزرگه مهمونمون نکنه وناراحت میشه و این حرفها((مدیونین اگه یه درصد فک کنین واقعا ناراحت میشدااا))گفتیم جهنم الضرر نهارم میمونیم..آجی سیما کلی سلفید تا دونفر رفتن و بساط نهار تهیه کردن و برگشتن..خدا میدونه چقد برا آب شرب آوردن و خرید و دستشویی مجبور بودیم کلی مسافت طی کنیم و سختی بکشیم..چقد زیر آفتاب ظهر عین عروس دهاتیا لپمون گل انداخت و شب از ترس جک و جونور خوابمون نبرد،اما دور هم بودن و فارغ از یه روز عادی بودن کلی لذت بخش بود..بچه هام حسابی خاک بازی کردن و برا خودشون خوش گذروندن نه کسی گفت سرو صورتتون و لباساتونو کثیف نکنین نه کسی از زمین خوردن و چاک برداشتن زانوی بچش ناراحت شد ...از دیروزم که برگشتیم اونقد خسته ایم که من و ماهان عین خمیر پخش زمین شدیم و همسلی طفلی به زور تونسته با کلی ترفند و قلقلک و ... بیدارمون کنه..الان الانشم خوابم میاد و خسته همون یه روز گردش
اما یه اتفاق جالب..
شب موقع خواب بچه ها حسابی اذیت میکردن..برا اینکه یه نمه سرگرمشون کنیم آجی فاطی گفت بچه ها بیاین یه رازی بهتون بگم اونم اینکه اینجوری نیست که شما فک میکنین ما مامان باباهای واقعیتون هستیم ..بچگیاتون با هم عوضتون کردیم و الان که بزرگتر شدین و باید مدرسه برین مجبوریم برتون گردونیم و با این حساب ثنا دختر آیسان و ماهان پسر من و سارینا دختر سیما هستش فردا که میخوایم برگردیم خونه هر کی باید با مامان بابای خودش برهثنا و سارینا زیاد مخالف نبودن اما ماهان قربونش برم همش مخالف بود وبه من چسبیده بود و میگفت حتی اگه بچه پادشاهم باشم یا بابا و مامانم منو از سطل زبالم پیدا کرده باشن بازم من فقط بابا منوچهر و مامان آیسان خودمو میخوام و پیش تو و هیچ کس دیگم نمیرم..
صبحی ام منوچهری برام تعریف میکرد که دیشب موقع خواب ماهانی کلی گریه کرده و گفته مگه بچه بدی بوده یا چه عیبی داره که میخوایم به فاطمه بفروشیمش
برا همین کلی قربون صدقش رفتیم و خاطر جمعش کردیم که اگه آسمون به زمین بیاد یا زمین به آسمون بره با هیچ ثروت دنیا و هیچ بچه دیگه ای عوضش نمیکنیم..اینو که شنیدو خاطرش جمع شد، کلی خوشحال شد و حسابی شادی و بازی کردقربونت برم سرنده پیتی من مگه ممکنه یه تار موی گندیده تو رو به کل دنیا بدیم عزیز دلللللللممممممممممممممم
بس که امکانات زیاد بود یه آلاچیق مخصوص بچه ها
بچه ها در حال نقشه چینی برا اذیت کردن بچه های دیگه که تو پارک کنار آلاچیقها بودن
ماهان جونم بعد از خاطر جمع شدنش از اینکه قرار نیست به خاله باتو یا هیچ کس دیگه بدیمش
اینم اردلان که همش میگفت..مامان مدیم..مامان مدیم((مامان مهدیم))
هــمــه چــیــز بــا تـــــو شــروع شـد
امـــآ...
هــیــج چــیــز بـدون تـــو تــمــام نـمــــیــشــود
...هیچ چیز مطمئن باااش..
حــتـــی..
هــمــیــن دلــتــنــگی هـای مـــن..!