اسپایدر من..من
وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم ،
ناگهان تو تنها قرار زندگی ام شدی .
دوستای مهربونم ،ماهان عزیزم سلام..
ماهان نازم اول از همه ورود به اولین روز از 6 سال و نه ماهگیت مبارک عزیز دلمالهی که همیشه شاد شاد و سلامت باشیالان که این صفحه رو دارم برات مینویسم تو هنوز خوابی..صبحی قبل از اینکه به اداره بیام برات صبحانه آماده کردم ،اسباب بازیهای دلخواهت و دفتر نقاشی و مداد رنگی و مداد شمعیاتم گذاشتم دم دست تا هر وقت بیدار شدی خودتو سرگرم کنی،آخه چن وقتیه که دیگه مهد نمیای ، اولش تصمیم من و بابایی بود که چند روزی رو استراحت کنی تا برا مدرسه قبراغ و سرحال باشی اما انگاری به مذاقت خو ش اومده که میخوای تا آخر تابستونو تو خونه بمونیاز یه طرف خوشحالم که اونقد بزرگ شدی که مراقب خودتی و مجبور نیستی مثل شش سال گذشته کله سحر بیدار شی تا با من بیای از یه طرفم اینکه مجبوری تنها تو خونه بمونی برام دلشوره شده هر روز هر روز تا وقتی به خونه برسم هزار بار تو دلم آشوب میشه و دم به دیقه زنگ میزنم تا صداتو بشنوم تا آروم بشم و اگه یه لحظه گوشی رو دیر جواب بدی میمیرم و زنده میشم...این چند وقته هم که برات پست نذاشتم نه اینکه خاطره نداشته باشیم ..نه..اتفاقا حرفهای زیادی برا نوشتن و خاطره شدن داشتیم..اما یه جورایی یه حسی این روزا نسبت به وب دارم،شایدم برا این باشه که چن روز پیش دفتری رو که قبل از ایجاد وب، برات از خاطره هات رو مینوشتم رو از کمد تو ادارم پیدا کردم،چقد جذاب و بی شیله پیله بودن خاطره هات،چقد بی آنکه ترس از لو رفتن و مورد قضاوت قرار شدن دیگران تو دلم باشه از همه برات نوشته بودم از عمه ها،خاله ها،عموها،داییها،از اینکه کی چیکار کرد و چی گفت،روزی رو که گذروندیم چجوری بود؟؟مقصری که احیانا روزمونو خراب کرده و دلخوری ایجاد کرده بود کی بود و چرا؟؟بی واهمه از باباییت نوشته بودم ،بدون ترس از اینکه در نظر دیگران اغراق کرده باشم..برات از مادرانه هایم نوشته بودم،ساده گفته بودم که تا آخر آخر آخرین نفسم دوستت دارم... اصلا از اینکه آدرس وبتو به همه دادم خوشحال نیســــــــــــــــــــــــــــــــــتم،خخخخخخخخخ اصلا اینجوری نمیشه غیبت خاله ها و عمه ها و عموها و داییها رو کرد،ایکی ثانیه میان سر وقت آدم تا تلافی کنن.....ولی خودمونیم وبم حال و هوای خودشو داره..اینجا دوستایی داریم که خیلـــــــــــــی مهربونن،به وقتش برامون دعا میکنن،به وقتش باهامون اشک ریختن،به وقتش با خوندن خاطره شیرینمون خندیدن،همیشم انرژی مثبت میدن،اینجا دوستایی از شهرهای مختلف ایران پیدا کردیم که شاید هیچ وقت همو نبینیم و صدای همو نشنویم اما همیشه به یاد هم هستیم و برا مشکل گشایی هم دعا میکنیم برا سلامتی بچه های هم دعا میکنیم ،خوشحال میشیم از رشد کردن بچه های همدیگه و موفقیتهاشون.دوستایی مهربونی داریم که اگه چن روز ازمون خبری نبود تماس میگیرن،پیامک میدن،و کامنت میزارن که نگرانمونن،این هزاران بار می ارزه به اونکه بعضی از حرفها تو حلق و دلم آدم میمونه و میگنده ..این ماه هم پر از خاطره های شیرین بودیم،برا تو بهترینش این بود که هفته پیش بهم گفتی که مامانی لطفا تا من میرم کلاس کنگ فو و برمیگردم یه کاری کن خوشحال بشم و اون کارم اینه که،یه دست رختخواب اسپایدرمنی برام بخری و کادوشون کنی که من نبینم وقتی بازش کردم ببینم رختخواب اسپایدرمنیه سورپرایز و خوشحال بشممنم که مامان مهربووووون و البته رمانتیکککککککک....برا اینکه واقعا سورپرایز بشی گفتم نمیشه و الان پول ندارم و این حرفهاتو و بابایی پاتونو از در خونه گذاشتین بیرون سر دو دیقه لباس پوشیدم و سریع خودمو به بازار رسوندم..اولش خواستم از آماده ها برات بگیرم ولی از اونجایی که زمین به خودش همچین مامان فداکاری ندیده گفت معلوم نیست این الیافا که تو تشکها چپوندن چیه و شنیده بودم که دست و پا درد میاره..خودمو زدم به بازار پارچه فروشها و هشت متر پارچه مرغوب و شمعی اسپایدرمنی گرفتم و به خونه برگشتم..اما به قول داداشم که تو همه کارهای سخت از قبیل خواستگاری رفتن میگه استرس روزهای امتحان عربی رو دارم،استرس داشتم شاید تو خونه داری و آشپزی از ده نفر جلو باشم اما اعتراف میکنم تا حالا به اندازه ده بار تو عمرم سوزن نخ نکردم و شدیدا از خیاطی و دوخت و دوز متنفرم و هر وقت پارچه و نخ و سوزن ببینم سر درد میگیرم،در واقع هیچیم بلد نیستمخلاصه تا رسیدم خونه حدود یه ساعت از یه ساعت و 45 دیقه از تایمی که ماهان جون کلاس داشت رو از دست دادم با هزار بد بختی و کمر درد و بکش بکش چرخ خیاطی رو از انبار که ده ساله فقط خاک میخوره و بیچاره کارگرا تو اسباب کشیا اینور اونور حمل میکنن رو بیرون کشیدم و پارچه ها روبه اندازه رختخوابهای ماهان جونی برش دادم تا اومدم بدوزم هر کاری کردم چرخ خیاطی کار نکرد که نکرد،زمین و زمانو و مخترع چرخ خیاطی رو همه رو با هم به باد فحش دادم همش کمتر از نیم ساعت به اومدن ماهان و یک و نیم ساعت به افطار باقی بود و من هیچ کاری نکرده بودمیه پیامک به همسری زدم که بعد اتمام کلاس ماهانی رو بیرون بگردونه تا کارام تموم شه..شروع کردم دنبال سوزن گشتن تو لوازم خیاطی..بعد از ده دیقه جستن یه سوزن چند میلی ،نازک،ظرییییییف و حساس گلدوزی پیدا کردم و شونصد ساعت وقت گذاشتم تا نخش کنمبه هر بدبختی بود یکی تو پارچه ده تا تو دستم نخ و سوزن زدم و تشک و بالشت و سه ور لحاف رو دوختم و بدو بدو زیر سماور رو روشن کردم تا حداقل یه چای برا افطار داشته باشیم..خدا میدونه چه دونه عرقهایی از سر و صورتم میریخت تا ماهانم به سورپرایزش برسه.((اینا اشک شوقه واااااا))..درسته نرسیدم تموم تموم کنم..درسته نرسیدم کادو کنمم..درسته اونجوری که مامانای دیگه بلدن و خوشگلتر میباید میشد و نشده بود.درسته که تا چن روز دستام درد میکردن.اما ..واقعااا اون حس خوشحالی و پریدن تو رختخوابات با اون همه ذوق و شوق عالمی برا من بود..چقد از خوشحالیت خوشحال شدم اسپایدر من مننننننننننن..چقدتو با کوچکترین کارها خوشحال میشی قربونت برم،کاش بتونم همیشه خوشحالت کنم...برا منم دیشب افطار بهترین شب زندگی مشترکم بود ،خونواده من و بابایی بعد از چندین سال از همون 15 روز اول زندگی و کنتاکت بین خونواده ها افطار و دور هم جمع شدیم و یه شب واقعا زیبا رقم خورد همه گفتیم و خندیدیم و به مناسبت شب به درک واصل شدن ابن ملجم مرادی ،یه جشن خوب براه انداختیم ...خدایا بابت همه نعمتهایت که بهمون ارزانی میکنی شکررررررررر
بعدا افزوده شده به خواست دوستای گلم:
این تشک بالشت و لحاف پسملی با عروسک اسپایدرمنی
اینم خود اسپایدر من ..منننننننننننن
قربون شیطنتات بشم مننننننننننننن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی