هی روزگار...
دلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن...........من آمدم به امیدت،..تو هم خدایی کن....
زیاد کم آورده امممممممم..زیاااااااااد........مترسک باید باشد، تا کلاغهای غارتگر چیزی از باغ و بوستان کشاورز به یغما نبرد...هر چن اگه کلاغ رندی کنه ،مترسک کاری از دستش برنمییاد جزء تماشااااا و حسرت ..منم شدم مترسک قصه غصه...چقد دلم طوفانیست امروز..چقد دوباره دلشوره گرفتم..انگاری دلم ریخته... ....هــــــــــــــــی روزگاااااااار!!! کمی هم تو راه بیاااااااااا..فقط چند قدم...بقیه راهها با من.......
ماهان جونم قربونت برم که با اون دل کوچیکت اونقدر مهربونی که وقتی دیروز موقع برگشتن از خونه دایی ابولفظل که بخاطر ناراحتی و مشکل چشمش حالم بد بود و نای راه رفتن هم نداشتم دستمو گرفته بودی و درجواب اینکه میگفتم سرم گیج میره ،هی مجبورم میکردی سرمو خم کنم و یکی میزدی تو سرمو وبا خنده و شیطنت میگفتی مامان زدم سرت که گیجیه بپره و حالت خوب شه...چنان با جدیت اینکارو میکردی که برا یه لحظه همه غمهام واقعا از کلم پرید ومن و بابایی، پابه پات چنان بلند و با قهقهه بلند وسط خیابون و تیر نگاه مردمی که فکر میکردن از خوشی زیادیمونه که صدامون گوش فلکو کر کرده بی عبا میخندیدیم.تو و بابایی رو نمیدونم اما من میخندیدم که بهونه سرزیر شدن اشکامو بندازم گردن خنده بلند.بگم که بازم نشکستم.بگم این نیز بگذرد...چقدر این جمله برای نسل زنان طایفه من آشناست.....کاش واقعا اینجوری بود مامانی،تو میزدی تو کلم و من همه غمام از سرم میپرید..فراموشم میشد خیلی از چیزایی رو که لمس میکنم و با خودم میگم اینم میگذره..کااااااااااش ....کاش میشد کاری کرد...دعایی کرد که استجابت بدنبال داشته باشه ..کاش چاره ای ،راهی غیر آه و گریه بود..کاش در توانم بود که کاری غیر مترسک قصه و عروسک گریه کن ازم برمیومد...تو غمت نباشه مامانی از غم من ،این روزم میگذره...مث همه روزای گذشته...