ماموریت قم انجام شد صلواااااااات..
بالا نوشت..
)با سلام و صلوااااااااااااااات محضر همه دوستان گل وبی و ماهان عزیزم هر موقع که این پست و خاطرات مشترکمونو میخونه،شاید خیلیا ایراد بگیرن که تو وب بچه خاطرات خودمم مینویسم ولی از اونجایی که تصمیم گرفتم هیچ عغده ای از خودم تو دلم بیادگار نزارم و تقصیر من نیست که ننه بابای من برام تو وب خاطراتمو حک نکرن قبول زحمت نموده و همچنان که از چند ماه پیش تصمیم گرفتم حال و هوای وب ماهانو عوض کنم و خاطرات مشترکمونو می نویسم که وقتی بزرگ شد بدونه مامانیش چی بوده ،و مث الان من که از مامانم فقط گریه هاشو یاد دارم نباشه..والاه من مامانم، مامان بزرگ نیستم که همش متین و موقر باشم،دخترای همسن من خونه باباشون مجردن.ماماناشون داره براشون خاطره مینویسه.
2)از محضر دوستان و مهمونای گل وبیمون استدعا دارم ،لطفا و خواهشا حرفها و شوخیهای پستهامون چه الان چه هیچ وقت دیگه بهشون برنخوره،زندگی رو باید آسون گرفت تا آسون بشه پس اگه یه حرفهایی خوب نبودن شما اولا به خوبی خودتون ببخشید و بعدشم خوب استدلال کنین ،والله بخدا ما قلبمون عین کف دستمون صاف صافه ،تازم با جمع خواهر بسیجیا از مشهد و قم برگشتیم صافتر و سالمترم شدیم ..جمیعا صافتر و سالمتر بشیم صلواااااااااااااات...
3) ما خودمون بسیجیم وبچه مسلمون ، گاهی وقتهام به احترام مساجد ،جاهای زیارتی،ایام محرم و سوگواری و حتی عزاداریها و مراسمات فامیل چادر میزنیم ،پس لطفا به خانمهای بسیجی و چادری برنخوره،قربون هر چی صلوات هم بشم خودم تنها اصلا همین الان اجماعا صلوات...الهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرج..آمین یا رب العالمین...برداشتی که من از از این ماموریت داشتم این کلمه واقعا خوب بود الان راه به راه برا هر چی صلوات میفرستم و آرامش پیدا میکنم.....................بریم بقیه رو ادامه مطلب
چند ساعت قبل از ماموریت ، تو هوای بسیار سرد بنده تو صف خودپرداز برا برداشت پول و همسری و پسملی تو ماشین گرم و نرم نیشا باز تا بناگوش،از اون مدل جواد رضویانا ،دلم گواهی میداد که برا من نقشه میریزن...
تو ماشین،،،همسری: عجییییییییییییییییییجم،نفسم،دنیااااااااام ،،تو صف که بودی از همه مانکن تر و خوشتیپ تر بودی ، کلی من و ماهان به وجودت افتخار کررررررررررردیم
ماهان:مامان نااااااااااااااااااازم ،عجیییییییییییییجم، از همه خوشگلتر تو صف بودی ،چقدم لاغر دیده میشدی..
من:مللللللللللللللللللللللسی،قلبونتون بسم مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن...حالا دردتون چیـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟
همسری::عزیزم حالا که پولدار شدی باک بنزین ماشینو شارژمیکنی،توکه میری ماموریت ما نشینیم تو خونه غمباد بگیریم بی تو،با ماهان بریم صفا
ماهانی:آره مامانی بنزین بزن با بابا میریم صفا برا منم از قم کلی باید سوغات و قاقالیلی بیاری...
من:اییییییییییییییییییییییییییش نامردااااااااااااااااااااااا............میدونم چیکارتون کنم جون جفت عمه هاتون...گفتم شما از من تعریف کردیییییییییییییین
ساعت 9 قرار حرکت بود از ساعت 5 برف شروع به باریدن کرد و هوا سردتر و برفی و بورانی شده بود..آبجی فاطی زنگ زد و کلی اصرار که از رفتن منصرف بشم ..اما بنده عزممو برا رفتن جزم کرده بودم ،در واقع برای صالح شدن برگزیده شده بودم طفلی آبجی فاطی ساعت هفت با خونوادش اومدن ،شامم درست کرده و آورده بود و هی منو به حرف میگرفت و شامو لفت میداد که مثلا من سرگرم بشم و ساعت از 9 بگذره..امامن حسابی حواسم جمع بود و نیم ساعت به 9 لباس پوشیدم و به راه افتادم،همه میگفتن کسی نمییاد یا پلیس راه اجازه رفتن نمیده با اون برف و بوران ولی اونجا که رسیدیم همه اومده بودن،آبجی فاطی ماهانو یاد داده بود که بیقراری کنه و نزاره برم،الهی دورش بگردم بچم چقد گریه کرد،همش دستمو میبوسید و میگفت مامان اگه بری بمیری من چیکار کنم...آخــــــــــــــــی اشکم در اومده بود...برا اولین بار اینقد ماهان برام احساسات به خرج میداد..
پیش به سوی قم:
با هزار مکافات و بکش بکش آبجی و ماهان برا نرفتن و بکش بکش خواهرا به اتوبوس برا بردنم ،بسیجیا دمشون گرم کشیدنم به اتوبوس وبلاخره راهی شدیم،اولش شرایط بد جور بهم سخت بود سرفه هم که میکردم فک میکردم ،معصیت کردم و کارم بد بوده ،با اینکه بغیر از راننده که هواسش شش دونگ به جاده بود و دو تا از مسئولین پایگاه که آقا بودن جمع زنونه بود کسی جرات نداشت چادر رو از رو صورتش باز کنه، از دو تا اتوبوس فقط دو نفر غایب بودن ،شانس من یکیش بغل دستی من بود ،،شاد و شنگول کیفمو گذاشتم زیر سرمو چادرو کشیم رو سرم و خوابیدم،نمیدونم خواهرا چششون شده بود که راه به راه صلوات میفرستادن ،بخدا نمیدونم هزیون میدیم یا واقعا برا سلامتی کل فک و فامیل و فرزندان ارشد تا ته تغاری آقای راننده هم صلوات فرستادن ،نکه بگم صلوات خوب نیستا نه. بخدا ولی قضیه خیلی لووس شده بود،تصور کنین:آقای راننده سوار شدن صلوااااات..برقرار شدن صلواااااااااات ،جابجا شدن صلوات.....همش میخواستن به هم چیزی بگن پیشوند اسم فامیلی با پسوند فامیلشون یه خواهرجا میکردن،،ساعت9 صبح به حرم امام خمینی رسیدیم و بعد از زیارت صبحونه و آموزش حلقه های صالحین ساعت 3 به قم و هتل رسیدیم ..هتل بسیار شیک و پذیرایی مفصل بود،فقط نمیدونم چرا سر سفره اصلا پیاز نمیدادن،،چند باری فرماندهمون پیاز خواست،سرآ؛شپز و گارسونها خندیدن و میگفتن مگه سر سفره هم پیاز میخورن؟؟؟؟ما هم گفتیم والله ما فقط سر سفره پییاز میخوریم ،برا تو راهی پسته و تخمه به اندازه برداشتیم.....خلاصه گفتن پیاز نداریم،و ماهم بیخیال شدیم و فک کن کباب بی پیازو چطوری خوردیم.....شب که برا پر کردن فلاکس به پارکینگ که انباریم بود رفتیم ..وااااااااااااای چشمتون روز بد نبینه چقد پیاااااااااااااااااااااازو و گوجه و خیار و چیزای دیگه اونجا بود......من فقط اطاعت امر فرمانده کردم و پشت آسانسور واستادم و فرمانده با یکی دیگه از خواهرها کلی پیاز و خیار و گوجه نه که بدزده هااااااانه فقط امانت برداشت و زد زیر چادر و کلی با قهقه که حساب اون یه روز نخندینامون صاف شه به اتاقمون برگشتیم...بعد نشستیم خواهر بازی درآوردیم و گفتیم خدا مرگمون بده ..این که اجازه نگرفتیم حرااااااااااااااااااامه...فرمانده چادر و نقابشو زد و رفت به آشپزخانه اطلاع داد که تلافی پیاز نیاوردن سر سفره رفتیم علاوه بر پیاز ،گوجه و خیارم دزدیدم تا حلال بشه،بیچاره مسئولین آشپزخانه چشاشون از حدقه بیرون زده بود،یکیشونم گفت نوش جونتون سالاد شیرازی که میخواین درست کنین......هیچی دیگه اونجام ذات واقعی خودمو نشون دادیم رفت پی کارش...اوضاع بهتر شده بود بعد اون جریان ((البته بگم این فرمانده فرمانده ما بودا،بالا دستر از این و مافوق تر از فرمانده ما هم بود که هممون و فرمانده های دیگم ازشون حساب میبردن،چه سلسله مراتبی شده بود..جای فرمانده های اقصی نقاط کشور عزیزمون خاااااااااااالی)).صبح روز بعدم تو سخنرانی حاج آقا رفیعی شرکت کردیم و بعد از نهار به مسجد جمکران رفتیم،همه شوخیها به کنار حال معنوی عالی داشت جمکران چاه عریضه نویسی برا آقا امام زمان(عج)..الهم صل علی محمد و آل محمد... حال و هوای دعا و عبادت عرفانی تو اون مسجد عزیز و بزرگ ،نمازهدیه برا شب اول قبر خودمون و امواتمون،واقعا لذت بخش بود..
برگشت:
برگشتمون بهتر شده بود،کمی از تعارفها کم شده بود و عده ای من جمله خودم چادرمو تا کردم و با احترام گذاشتم زیر سرمو و دراز کشیدم ...دیگه خبری هم از خواهر خواهر گفتنا نبود،خیلیا با اسم کوچیک همو صدا میزدن واز مغازه ای که برای تجدید وضو و استراحت توقف کرده بودیم بستنی و پفک و چیپس گرفتیم،ببسیجیام دل دارنااااااا،،چیپس و پفک هوس میکنن چه جاااااااااالب بار اولم بود میدیدم بسیجیام پفک و چیپس و بستنی میخورن،چقدم به هم شوخی میکردن،تازه جکم تعریف کردن،یکی این جوکو گفت:دوتا بسیجی بودن که همش امر به معروف و نهی از منکر میکرد...چن دیقه بعد همه گفتن خوب بقیش،،،گفت هیچی دیگه هنوزم دارن امر به معروف و نهی از منکر میکنن...رشته بسیجیها از هم گسیخته بود با این جوکه.یه روز دیگم که میموندیم ،مطمئنم جوکهای دیگم تعربف میکردن.شیطون داشت قولم میزد که یه چند تا از اون جوکام بگم و عطای اخراج رو به لقای حلقه بسیجی شدن ببخشم،بعد با خودم گفتم هر کی سوار الاغ شیطون شده ، زود پیاده شده بیخیال باباااااااااا...ولی جوکها تو حلقم مونده،داره خفم میکنه..حالا میخواین برا شما تعریف کنم جوکها رو هاااااااااااااااااان؟؟؟ تعارف نکنین هااااااااااااااااااا...
تو خونه::صبح ساعت 5 صبح با کلی استرس و جاده لیز و خطری به خونه برگشتیم،چقد مسیر برگشت خطری و خطر تصادف بود ،من خوابیدم و با صدای به هم ریختن چمدونم بیدار شدم و دیدم آقا ماهان رفته سراغ سوغاتیها و کلی نق به جون من زد که چرا کم بهش سوغاتی خریدم ،حالا تو اون برف و بوران ،شبش مجبورم کرد که برم براش ماشین بگیرم، از قبلم منوچهرم ازم قول گرفته بود که دیگه برا ماهان ماشین نگیرم ،چون زیاده خواه شده و کارتن کارتن اسباب بازی داره که از کادوشونم بازشون نکرده.. بیچاره من بین پدر و پسر گیر افتادم،اما به هر بدبختی بود نصفه شبی تو برف و بوران به هوای هواخوری رفتم و ماشینی رو که ماهان جونی نشون کرده بود رو براش گرفتم،وشانس آوردم برگشتنی منوچهری سر نماز بود و ماشینو ندید و دوتایی مامان پسمل ماشینرو قایم کردیم..ای خدااااای من دوستان حلالم کنین اگه دیگه منو ندیدین مطمئنم منوچهر بیاد این پستو بخونه ببینه تمرد کردم یا سرمو میبره یا طلاقم میده.....نوش جونت ماهانی فدای سرت مامانی ،میبینی بخاطر دلت چه کارا که نمیکنم نفسسسسسسسسسسم..خوب مامان بودن این مخفی کاراش قشنگ و خاطره ساز برا بچه هست..دوست دارم کوچولوی من...عاااااااااااااااااااااشقتمو به عشق تو اسیییییییییییییییرم ماهان جوووووووووووووووونم..فدات بشم که الان داری با بابایی فوتبال بازی میکنی و همش صدام میکنی بیام کمکت..اومددددددددددددددددددم نفسسسسسسسسسسسم