شروع ماه صفر و فوت خاله جونم...
ماه صفر دومین ماه قمری است که حوادث تاريخي فراواني در این ماه رخ داده است از جمله وارد کردن سر مطهر امام حسين عليه السلام و ورود اهل بيت عليهم السلام به شام ، ، آغاز جنگ صفين ،شهادت حضرت رقيه سلام الله عليها ،شهادت هشتمین امام مظلوم و شیعیان ،اربعين حسيني،رحلت پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلّم ...
در اين ماه، به دادن صدقه سفارش زیادی شده است و براي ايمني از بلاها، دعاي زير هر روز ده مرتبه برا خوانده شدنش سفارش شده که انشالله از بلاها به دور بمانیم..
يا شَديدَ الْقُوي وَيا شَديدَ الْمِحالِ يا عَزيزُ يا عَزيزُ يا عَزيزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَميعُ خَلْقِکَ فَاکْفِني شَرَّ خَلْقِکَ يا مُحْسِنُ يا مُجْمِلُ يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّي کُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ وَصَلَّي اللَّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ!
ماهان جونم ،دوستای گلم دیروز یه اتفاق خیلی خیلی بد برا من افتاد...و اون فوت ناگهانی خاله جونم بود قرار بود پریروز آش بپزه و ما رو خونشون دعوت کنه ، طفلی چقد نخود و لوبیا خیسانده بود،چقد همه جا رو تر و تمیز کرده بود که دور هم جمع شیم،،ما جمع شدیم اما خودش نبود... ای خداااااچه محفلی برا ختم خودش محیا کرده بود....خاله جونم خیلی غیرتی و زرنگ بود،تو همه کارامون،سختیها و خوشیها کنارمون بود،،یه جورایی نقش مامانو برامون بازی میکرد،،سر خواستگاریهام،شب مولود ماهان،سر قهر و آشتی دادن من با منوچهر،سر بدرقه مسافرتهامون همیشـــــــــــه کنارم بود...یادددددددش بخیر اون روزا بعد تصادف خونوادم،که با رد خواستگاری پسر خاله از آبجی فاطی که اونوقتها تو اکراین بود دلخوری پیش اومده بود و ما با خاله اینا رفت و آمد نداشتیم،هر روز با خونشون تماس میگرفتم و بدون اینکه حرفی بزنم به صدای ،الو بفرمائید خاله جون گوش میدادم و آروم میشدم،چقد طنین صدای خاله و مامان یه جور بود،،چقد با شنیدن صداش آروم میشدم،،طفلی خاله فک میکرد برا دختراش مزاحم میشن ناراحت میشد و گاهی بد و بیراه میگفت،هر روز با خودم میگفتم امروز دیگه زنگ نمیزنم اما دوباره زنگ میزدم....نیاز داشتم به اون آرامش،به یواشکی دیدناش،به خیره شدنای خال رو صورتش که جفت خال مامان بود...ای خدا این دلخوشیم ازمون گرفتی،،خدایا بلا نسبت جون خواهر برادرا و همسر و پسرم دیگه کسی برام نموند...دیگه مفهوم پدر بزرگ مادر بزرگ،مامان ،بابا،خاله،عمه،دایی،عمو برام معنی نداره...تو مراسما دخترای هم سن خودمو میبینم که تا چند تا نسل قبل خودش نشسته میگه این مامانمه این مامان بزگمه این مامان بزرگ پدریمه این فلانمه.... دیروز چقد حالم بد بود،چقد بهونه برا گریه هام داشتم..چه جاهای خالی زیادی به چشم میخورد...با این همه باز شکر درگاهت خدا...شکر که جای حق نشستی،،شکرررررررررررر.........فدات بشم ماهان جونم که تو این دو روز مجبور شدم تنهات بزارم،،چقد هر وقت میبینت سعی میکنی دلداریم بدی و همش میگی مامان زیلویی که رو فرش اتاق نشیمن پهنه رو خاله جون بخاطر من خریده بود که راحت بازی کنم و چیزی رو زمین میریزم فرش کثیف نشه که شما دعوام کنین و یه آهی میکشی که یعنی خیلی ناراحتی...فدات بشم دنیا همینه،،تو زنده باش عزیز دلم،تو بمون برام گلم...دوستان مهربون شرمنده اونقد حال و حوصله ندارم که بتونم به کامنتهای با ارزش و جواب اسای پر مهرتون جواب بدم به گلی و مهربونی خودتون ببخشید..