نقاشی ماهان و آقاجون
دوستان مهربونم ، ماهان جون قند و نباتم سلام،امروز میخوام خاطره دیروزتو برات بنویسم،نمیدونم کی اینا رو میخونی ولی امیدوارم هر وقت بتونی این خاطره ها رو بخونی فارغ از تلاطمها و ناملایمتهای دنیا باشی و به لبت خنده باشه..
عزیز مامان یه چن روزیه که تو اداره من یه بازارچه خیریه به نفع کودکان سرطانی برگزار شده و از بادکنک و فرفره گرفته تا شیرینی جات و دسر و کاردستی که کار دست دانشجوهاست با چندین برابر قیمت واقعی بفروش میرسه و نفع عواید بدست اومده قراره که خرج کودکان سرطانی بشه..فدای دل مهربونت بشم که تند تند میری یه چیزایی میخری و اصلا میل به خوردنشون نداری نصفه نیمه دورریزشون میکنی و درمقابل اعتراضم چشمای خوشگلتو تنگ میکنی و میگی مامان پولمون که حیف نشد،عوضش یه کمکی به بچه های مریض شد آرومم میکنی..بادکنکایی هم که گرفته بودی همون دم ترکوندی و فرفره هاتم به دوستات دادی،ای من به فداااااااااااای سخاوت تو بشم نازگلللللللللللللللللللل ممممممممممممممممممممن...
ظهرم که خسته وکوفته رسیدیم خونه خیر سرم خواستم یه چرت بزنم که هم زانو دردم یکم آروم شه هم دوباره انرژی بگیرم که آقاجون اینا میخواستن بیان خونمون یه دستی به سر و گوش خونه بکشم و شام درست کنم ،همش از رو مبل میرفتی رو اوپن و شاتراق خودتو مینداختی رو پای لنگ من بیچاره...مثلا بلند شدم یه زهر چشمی ازت بگیرم که بفهمی کی مامانه کی بچست..اون گلی رو که از ماموریت برگشتنی با بابایی برام خریده بودین از تو گلدون درش آوردی و هی سر تکون میدادی و نوچ نوچ میکردی و میگفتی..تو چجور مامانی هستی که همش میخوابی و با من بازی نمیکنی الان که اینجوریه منم گلمو برمیدارم میبرم میدم به یه مامان دیگه..حالا دیگه باورم شده که راس راسکی من مامان سرراهییییییییییییییییمآخه تو چجور بچه ای ماهاااااااااااااناومدم نشستم کلی قربون صدقت رفتم مثلا دلت به رحم اومد،خواستی ببری گل رو بزاری تو گلدون زدی گلدون خوشگلمو شکستــــــــــــــــــــیبخدا هیچیو تو خونه اندازه اون گلدون لوکس خوشگلم دوست نداشتم...((مامانی اگه الان ماشالله بزرگ شدی و دستت تو جیبت میره برو بگرد یه گلدون خوشگل بخر و برام بیارش ...گلدون فداااااااااااااااای سرت عزیز دلللللللللللللم،میخوام سیرررررررررررررتماشات کنم نفسسسسسسسسسسم))
شبم آقا جون و مهناز خانوم اومدن و کلی خوشبحالت شد و با آقاجون بازی کردی و نقاشی کشیدی و همش آقاجونو دعواش میکردی که چرا خوب رنگ نمیکنهطفلی آقاجون چقد به سازت میرقصید..امروزم با اینکه کلاس زبان داشتی اما اجازه دادم با آقا اینا تو خونه بمونی...شاید این با هم بودنا زیاد تو زندگی تکرار نشه فدات شم...پس خوب خوب خوب از امروزت لذت ببرررررررررررر..شاد شاد باش..بیخیال کلاس و زبان و درس...مهمترین درس درس زندگی و عاطفه هاست.....
آقا جون نگاه کن یاد بگیر بعد نوبت شماست...
حالا آبی رو وردار....اونو نههههههههههه..آبی پر رنگروووووووووو آقااااااااجوووووووون
ای ول آقا جون ای ول خیلی خوب شددددددددددددد
بعدا نوشت::
ماهان جونی عصری که از اداره اومدم دیدم همه تیر کمونو و اسلحه و شمشیراتو آوردی و آقاجونو زندونی کردی و اگه آقاجون باهات ماشین بازی نمیکرد حسابی شکنجش میکردیطفلی آقاجون چقد از دست تو شیطون خسته شده بود و نای حرف زدنم نداشت..فقط به من هی میگفت خدا به داد و فریادت برســـــــــــه،دخترم اجرت با خدا که با این بچه میسازی
عمرت طولااااااااااااااااانی آقاجون..برکتی به خونوادمون