اخراجیها 4 به بازار آمد..
سلللللللللللللللللللللللللللللللللللام به روی ماهتووووووووووووووووووون،من اومدم به پیشتووووووووووووووووووووون..هر چن قافیه نداشت
ممنون از دوستان گل و مهربونم که با کامنتهای نازشون کلی مسرورم کردن،ای ول به مرام همه دوستان عزیز و مهربون خوووووووووووودم و ماهان عشقیم...
دوشنبه هفته پیش دلشوره خاصی داشتم اولین ماموریت کاریم با همکاران تمام عیار بسیجی بود و چندین و چند بار چمدانم رو بستم و خالی کردم و دوباره از اول لباسهای جیقولی و میقولی و رنگی رو با لباسهای مناسب عوض کردم و شسته و رفته سه شنبه صبح طبق قرار قبلی تو ایستگاه راه آهن منتظر دوستان شدم ،خودمونیم یه ساعت زودتر از همه تو آخرین ردیف ایستگاه داشتم بچه ها رو میپاییدم که چجوری مییان،بعد که دیدم همه با مقنعه و چادر و حسابی با حجاب هستن با خودم گفتم برا خودم فاتح مع الصلوات و از هفته دیگه اخراااااااااااااااااج ....این بود که زودی یه شال سیاه از ساکم بیرون کشیدم و با روسری رنگیم عوض کردم و یه دستی به سر و صورتم کشیدم ...و با دیدن اینکه فرمانده بسیجمونم روسری رنگی زده البته با چادر کلی راحت شدم وبا تعداد هشت نفر همکار و سه نفر همراه اونایی که بچه شیر خوار داشتن و برا کمک اومده بودن به کوپه هامون رفتیم...ولی خدا رو شکر یه شروع بسیار عالی و دل انگیزی داشتیم و از همون اول صدای انفجار خنده و شادیمون اونقدر بود که همه از کوپه هاشون سرک میکیشدن و کلی سر به سرمون میزاشتن که شما همون اکیپ بسیجی دانشگاه تو راه آهنین ؟؟؟؟؟؟!!!!شما که کلی اخراجیها چهارین!!!!!!!!!!!!!!!...
صبح روز بعدم که اول آبان بود و تولد من....بچه ها تو قطار کلی سرو صدا کردن و تولد تولد کردن ،با صدای هلهله خانومای بسیجی مهماندار قطار کیک یزدی برامون آورد و گفت اگه دیشب میدونستیم تولد دارین سهمیه هر ماه کیک قطارو براتون مییاوردیم ..تو هتلم که رسیدیم شبش بچه ها حسابی خجالت زده و البته سورپرایزم کردن کیک گرفتیم و با شمع عدد 16 ، نه که میرفتم تو شونزده سالگیم ((عکسها محفوظه بعدا میزارمشون)) و هرکی از آجیل و میوه هاش مونده بود آورد و یه جشن درست و حسابی گرفتیم و کلی خوووووووووووووووش گذشت ،جای ماهان و منوچهرو خونوادمو و همه دوستان گلم خالی خالی،، فرماندهمونم که چاره ای جز قاطی شدن باهامون نداشت گفت تو اداره حسابتونو میرسم اخراجیها 4 شما منم به راه خودتون کشوندین و این بود که کلی قاطی شدیم و ترسمونم ریخت .اولین تولد عمرم بود که در جوار حرم مطهر امام رضا اینهمه چسبید و من هر چی میخواستم برا هدیه تولدم از آقا خواستم و به انتظار اجابتشون میشینم و مطمئنم آقا هدیه هامو برام میده....وای چه سفر معنوی عالی بود شبا بعد از ساعت 12 تا هشت صبح به حرم میرفتیم و کلی زیارت میکردیم ،حیف چه زود تموم شد،چقدر هم کوپه ایهام و هم اتاقیهام و مخصوصا خاله و مامان دوستم بهم لطف داشتن و هواسشون بهم بود که کمتر دلتنگ ماهانی جونم بشم چندین بارم به مراکز خرید و توریستی رفتیم خدایی چه گرون بازاری بود هوار هوارتومن تو خرج افتادم ، چقدم ازشون تخفیف میخواستی چپ چپ نگات میکردن انگار همین الان باهاشون پدر کشتگی داری و هزارتومنم تخفیف نمیدادن الی یه مغازه تو حجت که کلی با زوار راه مییومد و هواشونو داشت و اساسی هم تخفیف میداد هرکی خواست مشتری شه آدرس میدم بره...چقد خدایی برا همه مخصوصا ماهان جوووووووووووووونم دلتنگ شده بودم فداش بشم که اونم تند تند تماس میگرفت و بعد هر بار تماسش عین بچه ها از دلتنگیش میزدم زیر گریه وبیقراری تا اونجا که بچه ها برام آب قند مییاوردن. ..
قابل توجه نگاری جونم .اومدنی هم یه چن ساعت برا آموزش تو شیراز توقف داشتیم و به سلامتی با استقبال گرم ماهان جون و منوچهرم با شاخه گل زیبا و خونواده مهربونم به خونه برگشتیم ...فک کنم با این سفر کلی جوونتر و مدسایزتر شدم
نگاری جونم اینا رو خوندی دغ مرگ نشیاااااااااااااااااا ایشالله ماموریتهای بعدی تو رو هم میزارمت تو چمدونم میبرمت نگران نباش خووووووووووووووب