ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

مادری سوخت تا فرزندش زنده بماند.....

1392/6/20 9:50
471 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم..ماهان جانم  مامان فدای بند بند وجودت ،،حال الان من دیدنی و شنیدنی نیست،،اونقدر غرق در ماااااااااااااتم و ناراحتی ام که فکر میکنم تمام غم عالم به سر من ریخته،،،حال الان من حال مادر دل کندن از کودکش و کودک گم شده مادر است،،،،سر صبحی کلی انرژی داشتم ،کلی الکی خوش بودم و تو فکرم بود پست جدیدتو که دیشب کلی باهات هواپیما بازی کردیم و تو چقد شاد شدی رو برات یادگاری بنویسم..اما طبق عادت اول یه سر به سایت خبری زدم و ماجرای تصادف وحشتناک دو اتوبوس اسکانیا و کلی کشته و زخمی شدن آدما رو خوندم ...با اینکه دیروز این اتفاق افتاده بود و من فکر میکردم قسمتشون همینه و آدما موظفند یه جایی بدهیشونو به خدا که ،،جونشونه رو بدن ..اما همش صحنه تصادف خونواده خودم از جلو چشام رژه میرفت،،کلی سر خودمو الکی گرم میکردم که این اتفاق رو فراموش کنم . تا حدودی هم موفق شده بودم...اما..صبح با این تیتر که:مادری سوخت تا امیر حسینش زنده بماند..کلی تن و بدنم لرزید، فدای اون قدو بالات بشم مامانی،، دارم با خودم فکر میکنم اگه خدایی نکرده من  و تو ،تو این موقعیت بودیم ،من چه تلاشی برا زندگی و زنده موندنت میکردم،،چقدر لیاقت مادری و فداکاری رو داشتم،،تا کجا باهات میموندم،،...ماهان جونم کاش الان پیش امیر حسین بودم و کلی بغلش میکردم و پا به پاش گریه میکردم تا بغضش بشکنه...کاش میتونستم دلداریش بدم و،،کاش میشد کاری براش انجام بدم....چقدر بغض دارم الان عزیزم ،چقدر حالم بد شده از این طبیعت پست که مادر  و بچه رو از هم جدا میکنه..عزیز دلم الان یه سر درد شدیدی دارم که سوزشش حتی تا سرانگشتام اومده و توان نوشتنم رو هم گرفته،متن اخبار رو برات و دوستان عزیزم میزارم ،و ازشون خواهش میکنم  باهم فاتحه ای برا ی روح مهربون و پاک این مادر و سایر کشته شدگان این تصادف وتمامی اونایی که دور از خونواده و به غربت میمیرن و برای عمری خونواده هاشونو چشم انتظار میزارن بفرستیم ...

امیرحسین زارع، کودک 6 ساله یزدی که به همراه مادرش از تهران عازم یزد بود نمی‌دانست صندلی شماره 20 اتوبوس او را تنها بازمانده خانواده زارع در این حادثه مرگبار می‌کند.

امیرحسین پدرش را سال‌های گذشته از دست داده بود و با مادر و تنها برادرش زندگی می‌کرد که در این سانحه مادرش گرفتار شعله‌های خشمگین آتش اتوبوس شد و این کودک 6 ساله بی‌کس و تنها از میان آهن پاره‌های سوخته اتوبوس بیرون کشیده شد با جراحاتی که به او وارد شده برای مداوا با بیمارستان نکویی منتقل شد.

بستگان همه مصدومان این حادثه بر بالین بیماران حاضر شدند اما این کودک یزدی با وجود زخم‌های فراوان نه زبان ناله داشت و نه نای حرکت. همه زبان او شده بودند تا مرهمی باشند بر داغ از دست دادن مادر فداکارش.

لهجه شیرین امیرحسین و تنهایی او تنها بهانه‌ای بود که بغض فروخورده همه کسانی که بر بالین رنجور امیرحسین حاضر بودند بترکد.

امیرحسین که با سر پانسمان شده، اطرافیان را عمو صدا می‌زد، همه را به گریه انداخت. از‌‌ همان دقایق اولیه که او را به بیمارستان منتقل کردند، پیوسته سراغ مادرش را می‌گرفت. به او می‌گفتند مادرش می‌آید اما عواطف کودکانه او حس دوری از مادر را به مرگ تبدیل کرده بود. او می‌دانست که مادر خود را فدای او کرده است.

تلاش توام با دلسوزی برای مداوای این کودک مصدوم منجر به درگیری لفظی جزئی بین پرستار اورژانس و مسئول رادیولوژی شده بود. پرستار با اشک‌های حلقه زده در چشم می‌گفت: به خدا این کودک گناه دارد، کسی را ندارد، اول از این عکس بگیرید.

مگر می‌شود جز مرگ، مادری را از فرزند جدا کرد. آری! این بار برخلاف تصور همه روان‌شناسان که جان انسان عزیز است، مادر امیرحسین، فرزندش را از شیشه اتوبوس به بیرون هدایت کرده تا خود گرفتار آتش شود و فرزند دلبندش نجات یابد. چه زیباست این حس مادرانه که برای همیشه ماندگار شد و مادر امیرحسین را به اوج مادرانه رساند...............

خدااااااااااااااااااااااااایا چه حکمتی داره این داغداری و این جدایی....،،خدایا به حرمت صغیر کربلا به داد دل این بچه و تمام بچه های مظلوم دنیا برس،هر کجای این دنیا که باشند....

میدونم اکثر کسانی که به این وب مییان مادر هستن یا ایشالله به زودی مادر میشن،،بیایید فکر کنیم  ما به عنوان یک مادر تا کجا و چه حد میتونیم برا بچه هامون فداکاری کنیم؟؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (40)

مامان عبدالرحمن واویس
20 شهریور 92 9:53
خدای من چقد ناراحت شدم تمام بدنم سیخ شد
خداواسه هیچکس اینروزونیاره واقعا سخته
منم دوسه روزه خیلی ناراحتم ازاینکه دخترعموم حامله بود موقع زایمان(طبیعی)درلحظه اخر بچه اش خفه میشه وفوت میکنه بچه اولش بود
الانم روحیش خیلی خرابه خیلی ناراحتم خیلی

ایشالله زودی حال دختر عموتون خوب میشه،،و دفعه بعدی یه بچه تپل مپل و سالم مییاره.........
مامان کیاراد(آرزو)
20 شهریور 92 10:42
وااای چه بد خیلیی ناراحت شدم!خدا واسه هیشکی نیاره،واقعا سخته.خدا به امیر حسین صبر بده و مادر فداکارشو رحمت کنه!!


نمیدونم صبر برا بچه ها چه جوری تعریف میشه.....خدا به دادش برسه و روح مادرش مواظبش باشه و دعا گوش
مامان عرفان
20 شهریور 92 12:53
آيساني منم فاتحه خوندم . اما كلي دلم ريش ريش شد . اين چه پستي هست آخه گذاشتي ؟ مي خوام صد سال سياه از اين پست ها نذاري . حالم خراب شد.


نگاری جونم ممنونتم که فاتحه خوندی،،


مامان عرفان
20 شهریور 92 12:55
به خدا با اين پستت حالم را گرفتي . اگه به زودي پست جديدي در مورد خوشي و عروسي نذاري خودم ميام حسابت را ميرسم ها .

اووووووووه خدای من حالا عروس از کجا بیارم تو این گرونی...حالا دوماد کی باشه نکنه منظورت منوچهرمه....
مامان مبينا
20 شهریور 92 13:33
امروزكامنتاتوخوندم مثل هميشه نبود.اومدم وبت برات پيام بزارم پست جديدتو خوندم جيگرم كباب شد..:-(:-(:-(

عزیز دلم دیروز و امروز حالم خیلی بد بود..یاد امیر حسین از ذهنم دور نمیشه و ماهانو که میبینم همش یاد اون طفل معصومم....
مامان علي
20 شهریور 92 13:35
عزيزم از اين كه منو لينك كردي ممنونم
فقط اين لينك به صفحه اصلي نيست ميره پست 200


باعث افتخار بندست،،آره عزیزم دیدم یه مشکلی هست،،چجوری صفحه اصلی رو باید لینک کنم پ ؟؟؟؟؟
مامان مبينا
20 شهریور 92 14:02
آدم باخوندن اين حرفا فقط ميتونه بگه كاش ديگه اين اتفاق برا هيچكس نيفته...


الهی آمین .....
مامان مبينا
20 شهریور 92 14:17
آيسان جونم-دلت مياد اينو بگي ايشالا هزارسال باماهان جونم خوش باشي -:-D:-D:-D


فداااااااااااااااات بشم عزیز دلم،،مرسی
مامان ثنا
20 شهریور 92 23:12
سلام دوستم. واقعا سخته. بغض کردم و اشکام داره میاد. خدایا خودت به این بچه صبر بده وروح مادرش رو در آرامش قرار بده


سلام عزیزم، لطفا همگی برا آرمش روح مادرو صبر امیر حسین دعا کنیم..
مامان کیاراد(آرزو)
21 شهریور 92 0:16
نویسنده : مامان بردیا3 مرداد 1392 ساعت : 19:04

. . ¸,’ ¸,. . ¸ `-,”~-~’,¸,.¹-~-._¸,.سلام
. . . . ) . ‘”¨ . .):. .`-,;:.`,’;;‘¸,.¹¯¸¸,.-
. . .,-’ , , , , ,-‘;:.. . .`-¸;:.`,’--~’`,¯-.,¸_,
. . (. ,•¸,-~’¨|;;;::.. .. . “-,;:/,`,-~-~¬¯. . . . . . .¸,..,¸ . . . . .¸,.-~--.¸_
. . . ¨`” . . . .|;;;:::.. . .. . ¯¯`*¬~---~~¬¬”``~-,;:;;`”~--~”:;;::,-“’’``¯¨`
. . . . . . . . . \;;;::… . … , زود بيا آپمو ببين .... ¨`-,;;:;;::;;::;:;:`¬~-.¸
'``````````````/;;;:;::… ,, ..:;, :… ,, .. :;,:;,. . ., ¸ . . . .`,;;:;:::;:;:;;-~”`¨
, . . . . . . . .|;;::;:... .:; .:;;¸ . . ,, ..:;,, .. :. . ..:’ .. . . |;;::;;:;:;;”-~¬~-.,¸.-~’
. . . . . . . . . \;;::.. . `` .:;;;, . . . ,, ..:;, :… ,, .. :. . . . ,’`”~-,;;:;:;;.¸.,~--“`¨
. . . . . .¸.-~¬”`,-‘;:. . ..:;;::... .. .. . .. ... ..:;;. . . . .,’ . . . .`”*”`¯
. . . . . l’:,~-¬`;;:¸.-~¬”```”¬~--~¬, ..:;;¸-‘¨¯`\;:.. ./
. … . . |`|/`”,-‘¯ . . . . . . . . . . . . .`,.::;;\ . . . `,;:.\
. . . . . .l,/`/,.¸ . .با اين اسب بيا . . . . ).::;;\ . . . .`¸;:`,
. . . . . ./ (-.¸ ) . که زودتر برسي ..-“.:

چشم گلم مرسی که وسیله فرستادی دنبالم....
مامان عرفان
21 شهریور 92 8:52
هان چه خبر چي كار كردي خانوم حال گير ؟؟؟؟


فعلا که حال خودم گرفتست عزیزم....
مامان مبينا
21 شهریور 92 11:30
ماماني من يه نظر خصوصي برات گذاشتم فكر كنم نرسده ،‌ فضولي نباشه ،‌تجديد خاطره هم نباشه ،‌خونواده شما تصادف كردن ؟ آخه تو پستاي اول خونده بودم كه مامانتون رحمت خدارفته.اينو مي فرستم تو كامنتات نزار


سلام عزیزم شرمنده تا کسی نگه خصوصی دارم خصوصیارو چک نمیکنم،،مشکلی هم نیست،،بله خونواده منم سال80 تو یه تصادف فوت شدن ،،
درسا
21 شهریور 92 12:09
ای خدای مهربون ،،خودت کمکش کن،آیسی جون منم فاتحه فرستادم هم برا اونا هم بابا مامان و آبجی های خودت


فدای دوست مهربونم.........
درسا
21 شهریور 92 12:10
عزیز دلم زندگی همینه،برا هر کی یه جوره خودتو اذیت نکن


بله همینطوره عزیزم ..ولی آدم دلش از گوشت و خونه همونی که تو تن همه آدما هست ،نه از سنگ و کاه گل...
درسا
21 شهریور 92 12:10
مااااااااااااااااااااااااااااادر یعنی این...........


آدم...پیر میشـــــــــــــــــه
وقتــــــــــــــی:
مادر رو صدا میکنه...و جوابی نمیشنوه..
مامان فاطمه
21 شهریور 92 12:16
چه غم انگیز بوووووووووووود..کلی حالمو داغون کردی آیسان جونم ،خدا اموات خودتم بیامرزه منم فاتحه خوندم...


فدای دل مهربونتم خانومی..
مامان فاطمه
21 شهریور 92 12:17
طفلی امیر حسین،،،عزیزم خدا بزرگه خودش مواظب امیر حسین کوچولو هست مطمئنا...


حتماااااااااااااا....
مامان فاطمه
21 شهریور 92 12:18
شاید اگه منم جای اون مادر بودم همینکارو میکردم...ما زنا جنس همیم تو مادررررررررری

بی شک منم همینکاروبرا بچم میکردم،، البته خدا اونروزو نیاره
مامان مهنا
21 شهریور 92 13:51
وای اصن ی جوری شدم
تو شووووووووووووووووووووکم


منم همینطووووووووووووووووووور
مامان مهنا
21 شهریور 92 13:53
وای ایسان خیلی بدی

کلی گریم گرفته

شرمنده عزیزم که ناراحت شدین ،آنسه ای جونم دست خودم نیست من برا بچه ها خیلی حساسم و از غمشون دلم میگیره...

مامان مهنا
21 شهریور 92 13:53
توروخدا ی پست دیگه بزار


چشم ببخشید...
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
21 شهریور 92 15:47
سلام
وایییییییییییی خدای من موهای تنم سیخ شد زبونم بند اومد نمی دونم چی بگم اصلآتصورش برام سخته خداصبر بده نمی دونم چی بگم به راستی ما تا کجای دنیا می تونیم با بچه هامون باشیم فقط دعا می کنم خداوند هیچ مادر وفرزندی را ازهم جدا نکنه مخصوصآ به این شکل وحشت ناک ومرحبا به چنین مادر فداکاری که بهشت لایق اوست
آیسان جون امیدوارم شما هم همیشه در کنار هم باشید ووهیچ وقت مزه تلخ جدایی رو نکشید ماهان جون هم همیشه سلامت باشه


مرسی ناهید مهربونم ،انشالله سایه شمام همیشه بالا سر ناز گلات باشه...
نیلوفر
22 شهریور 92 16:40
مو به تنم سیخ شد آیسان. خیلی شرایط سختیه. اون حادثه رو من هم که شنیدم شدیدا ناراحت شدم. خدا به بازمانده ها و خانواده های فوت شده ها صبر بده.

الهی آمین..
بی هنر
23 شهریور 92 0:04
سلام ماهانی...
اومدم بخونم بیاندیشم بنویسم!
آما فقط دیدم کمی داره غمچون ناک میشه نخوندم....... دو روزه که قلبم درد میکنه،راستش جرات نکردم پست رو بخونم! حتی بر عکس باقی پست ها که کامنت دوستات رو هم میخوندم، کامنتهای این پست رو الان نمیخونم میترسم اورژانسی بشم!!!
حالم بهتر میشه حتمنی میام میخونم!!!

سلام بی هنر جان...اگه حالتون خوب نبوده خوب کردین که نخوندین...من اونروز تا شب حالم دگرگون بود...
نیلو
23 شهریور 92 8:31
سلام عزیزم کلی پستت غمگین بود،بیچاره امیر حسین و امیرحسینای دیگه ،،،خدا صبرش بده منم فاتحه خوندم...عزیزم


زنده باشی و سلامت عزیزم ممنون از نثار فاتحه .........
نیلو
23 شهریور 92 8:32
آیسی جون تو رو خدا ناراحتیتو به ماهان انتقال نده ،فکرش بد میشه،


چشم عزیزم سعی میکنم....
مامان ندا
23 شهریور 92 8:34
سلام خانومی من امروز با وبت آشنا شدم ،اولین پستت خیلی دردناک بود،،کلی اشکم دراومد


شرمندم عزیزم،ما همیشه هم غمگین و گریون نیستیما..امروز اساسی روزمون بد شد با این خبر
مامان ندا
23 شهریور 92 8:35
نمی دونم آیسان جون اگه ما تو این موقعیت بودیم چه واکنشی داشتیم،،مادر بودن لیاقت میخواد که مادر امیر حسین داشته


موافقم مامان ندا جونم،،همه اونایی که میزان لیاقت مادری رو ندارن..
مامان ندا
23 شهریور 92 8:36
مامان ماهان با اجازه و افتخار لینک شدین،به ما هم سر بزنین

مرسی مامان ندا جونم شما هم با افتخار به جمع دوستای مهربونمون اضافه شدین..
خاله مهری (ریحانه و حنانه)
23 شهریور 92 9:56
منم کلی گریه کردم


فدای گریه هات عزیزم...
مامان عرفان
23 شهریور 92 10:18
خانوم خانوما بي جنبه جان منظورم اينه چطور در سايتها دنبال خبر بد گشتي و در وب گذاشتي حالا هم بگرد تا خبر عروسي پيدا كن و در وب بذار . خيلي بي جنبه اي به خدا

هااااااااااااااا از اون لحاظ...باشه بیا بی جنبه یه پست جدید گذاشتم
مامان مهرزاد جان
23 شهریور 92 11:39
کیبردم خیس شد خیلی دلم سوخت خدا بهش صبربده کاش میشد کاری براش کرد

فقط برا تسلیش دعا کنین عزیزم
خاله هدی مامان پارسا
23 شهریور 92 15:41
آخییییییییییی نازی خدا رحمتش کنه از خدا میخوایم تا اونجایی که میشه این حس مادرانه رو از ا نگیره که بتونیم تمام عشق و وجودو زندگیمونو نثار بچه هامون کنیم


انشالله....شرمنده عزیزم که دراولین آشناییت با پست غمگینم روبرو شدی..آدرستونم صحیح نبود لطفا دوباره وارد کنید منم بهتون سر بزنم






بی هنر
24 شهریور 92 13:23
برای غافلگیری اموات بفرصت صلوات البته بعد صرف شکلات!!!
خوب شد پریشب نخوندم.........
بگیم قسمت بوده یا بگیم غفلت بوه؟؟؟؟
تو این مملکت کوفتی هیشکی جوابگو نیست.... همین امسال این چندمین اتوبوس بود؟! این چندمین خانواده بود که جدایی افتاد بینشون!؟
آخه خدااااااااااااااااااااااااااا تو چطور دلت اومد

بی هنری تو که باسوادی چرا؟؟؟خدا دلش نیومده که اینایی که زیر میزی میگیرن و جنس نامرغوب چینی رد میکنن دلشون اومده و اون نامردی که با خریدن دو سه تومن کمتر لاستیک چینی هم خودشو و هم یه عده رو فدای پول کرده...................

بی هنر
24 شهریور 92 13:34
ای مسافر عزیز جاده های دور دست ... سفر بخیر ...
مقصدت به هر کجا به هر کجا که هست..... سفر بخیر...
کوله بارت از دعای خیر من ...همیشه پر...
ای کودکت از نگاه مهربان تو همیشه مست ...
سفر بخیر...


کلی بغض داشتم ،،بی هنری ،،با این حرفت یخ اشکام شکست....

بی هنر
24 شهریور 92 13:41
باز باران با ترانه ...
با شکوه و عاشقانه ....
قطره قطره ..دانه دانه......


جای تو خالیست اما توی خانه ...


کاش هیچی نداشتیم اما مادررررررررررر رو داشتیییییییم آنوقت میفهمیدیم که همه چی داررررررریم....جایت خالی است و میدانم که هیچ گاه پر نخواهد شد.....

مامان سيد محمد سپهر
25 شهریور 92 13:07
منون عزيز دلم ...متقابلا منم خوشحال شدم


یه دنیا تشکر.............
غریبه....
27 شهریور 92 12:44
من همیشه از وبت دیدن میکنم ،اما این اولین باریه که نظر میزارم ،،خیلی دلم گرفت


شرمنده غریبه جان که دلتون گرفت،،و منون که فاتحه خوندین..........
غریبه....
27 شهریور 92 12:45
خدا اموات خودتونم بیامرزه،،کلی حالم گرفته شد...

فدای مهربونیت عزیزم،گلمی...
غریبه
27 شهریور 92 12:47
روح این مادر و همه مادرای نگران فرزند ،،شاد ،منم فاتحه خوندم


یه دنیااااااااااااااااا تشکر...........