یاد بچگی.....
شنیدیم بعضیا کار و بارشونو ول کردن و زوم کردن به ما که کی پست جدید میزاریم تا ببینن بلاخره پسملی ما رو از خونه بیرون کرده تا کمی به ریش نداشتمون بخندن یانه؟؟؟
ولی من به مدد خدا هنوزم که هنوزه پا برجا و در حال مقاومتم و بیدی نیستم که به این بادا بلرزم
بگم از دوشنبه هفته پیش ،،که دست آقا امام جعفر صادق (ع) که بنده ارادت خیلی خاصی بهشون دارم درد نکنه که شهید شده بودن و یه روز تعطیل داشتیم ،،نمیدونم چرا با وجود ١٢ امام و ٥ تن آل عباء . و ١٢٤ هزارپیامبر همش یه چند تا تعطیل رسمی داریم ؟؟؟؟تبعیض تا کی و تا کجا عاااااااااااااااااااااااخه؟؟؟؟چرا وفات و شهادت و میلاد ائمه دیگه رو این آقایون بالا بالا نشین تعطیل نمیکنن
بگذریم....
برگردیم به کار خودمون اصلا به ما چه کی خورد و کی برد و کی.....چیکار کرد...
دوشنبه صبح بعد از صبحونه همسری و پسملی تصمیم گرفتن که با هم بریم صفا...توجه نمودین که باهم .....و سر سه سوت تو ماشین منتظر بنده بودن ،،حالا منم الان ناز نکن کی ناز کن که من نمییام و میخوام استراحت کنم و این حرفها...ولی از اونجایی که این جنس مذکرا دو نفر بودن پیروز شدن و سه تایی رفتیم و یه پارک کاملا جدید رو پیدا کردیم که هنوز پای هیچ بنی بشری بهش نرسیده بود و انصافا جای بکر و با صفایی بود...و هنوز چن روزی به افتتاحیش مونده و از اونجایی که ما دست به افتتاحیمون خوبه باهم افتتاحش کردیمو چقدر خوش بحالمون شد...
کلی من و ماهانی دلی از عزا درآوردیم ...و چقدر سرسره بازی و تاب بازی کردیم ،،دلم برا بچگیهای خودم تنگ شده بود..چشامو بستم و با هر بالا و پایین شدن خودمو تو بچگیام تصور میکردم...وقتی ماهانی میگفت بابایی محکمتر هلم بده منم همین جمله رو میگفتم و چقدر با صدای بلند و قهقه میخندیدیم آنقدر غرق بچگی شده بودم که برای ساعتی هیچ فکر و خیالی تو سرم نبود،،نه اقساط سر ماه،،نه شهریه مهد ماهان،،نه مشکل خرید خونه جدید و فروش خونه خودمون،، نه نگرانی از استرسهای اداره،،نه خیال نهار ظهر و نه حتی نگرانی از کثیف شدن لباسمون....روز عااااااااااااااااااااااااااااااالی بودددددددد....چنین روزی با این همه انرژی کم گیر آدم ییاد دم همسری گرررررررررررررررم گرررررررررررم که کلی تلاش کرد برا خلق این روز زیبااااااااا
محل کشف شهر بازی کودک و البته مامان
استفاده از تمامی امکانات و سرسره های پارک
و..از همه مدل امتحان کردن..حتی از این مدل
خدایی تاب بازی چه حاااااااااااااااااااااالی داشت....بییییییییییییییییییییییییییست بیــــــــــــــــــــــــــــــست
سخره نوردی از نوع پسملی
بیا پایین پسرررررررررررررررررم...بسه دیگه پدر این صخره ها رو درآوردی...
بابایی:ماهانی بیا یه چیزی میخوام تو گوشت بگم مامان نباید بشنوه
من: یعنی چه کلکی دارن خدااااااااااااااااااااااا
ماهانی: چشم بابایی جونم الان اومدم... ok،، مامانی خانومی
و بلاخره که روزشون شب نمیشه اگه به سر و پای من نپیچن این لوسهای نمکدونو منو قال گذاشتن و رفتن و منم حالا ندو کی بدو اونقد دویدم که پاهام ورم کرده بود..تا دلشون سوخت و نگه داشتن تا منم سوار کنن...حیف که پول کیفم پیشم نبود و مسیرم خیلی دور بود وگرنه که منت کشیشونو نمیکردم حالاصبر کنن رانندگیم که بهتر شد و بردم یه جای دور قالشون گذاشتم حساب مییاد دستشون میبینن دنیا دست کیه..اییییییییییییییییییییش