از خونه بابام برو بیرررررررررررررررون...
عزیز دلم الان که این صفحه رو مینویسم کلی با خودم به تو و خودم و دیروزمان خندیدم و الان چقد دلم میخواست پیشم بودی و هزارتا بوست میکردم..
دیروز داشتم برا امتحان یه هفته بعد که دوتا امتحان دارم، سخت درس میخوندم،اومدی میگی مامان شکل بچه های بد چجوریه..هزار جور توضیح بهت دادم قانع نشدی ،صدامو بلند کردم که ماهان من امتحان دارم برو با اسباب بازیات بازی کن،میگی خودم میدونم که بچه های بد شکل تو هستن..کنجکاو شدم ببینم چرا؟میگی یادته هفته پیش تیرکمونمو شکستی؟؟؟؟؟برات توضیح دادم که تو چقدر اذیتم کردی و من خوابیده بودم همش به سر و صورتم تیر میزدی و منم که روزه بودم و حسابی بیقرار، قسم خوردم اگه یه تیر دیگه بهم بزنی تیرتو میشکنم و چون باید شما یاد میگرفتی که آدم باید سر قسمش واسته و قسم الکی نخوره مجبور شدم که اون کارو کنم ..میگی نه من از دوستمم پرسیدم اونم میگه مامانت بچه بدی شده که وسایل تو رو میشکنه..کلی دلداریت دادم بعد میگم بابا که برات یکی دیگه گرفت..میگی پس الان باید رینگ ماشین اسباب بازیمو برام درآری جوری که نشکنه اگه بشکنه بچه ننه بدی هستی اگه که نه مامان قوی خودمی،،بعد به قول یارو منو گذاشتی تو آمپاس و هندونه دادی زیر بغلم و منم با کلی سلام و صلوات دارم رینگ ماشینتو درمیارم که خطا گرفت و چرخ ماشینت از ته کنده شد...حالا شما زار زار گریه میکردی و ناسزام میدادی که آخه مگه تو بچه ای که همه اسباب بازیای منو میشکونی بیچاره بابا هی اسباب بازی بخره هی هی تو بشکنشون،چرا منو اذیت میکنی،چرا حرصم میدی،میخوای گریه کنم (زبونم لال) کور بشم..منم هاج و واج و متعجب داشتم نگات میکردم که بابات از در رسید و شدین دو نفر و با نق زدناتون افتادین به جون من،،هر چی میخواستم برات توضیح بدم که عمدی نبود همش میگفتی بچه ننه بد اسباب بازی بشکن،، و گریه میکردی و بعد به باباییت میگی بابایی تو رو خدا مامانو از خونت بنداز بیرون،باباییم میگه پسرم خونه که به نام من نیست خونه به اسم مامانی اگه بخواد اون ما رو میندازه بیرون...بعد اومدی سر من داد میزنی خونه بابامو گرفتی،اسباب بازیهای منم که میشکنی از خونه بابام برو بیرون....
هر چی هم منو بابایی میخوایم آرومت کنیم فقط میگی باید از خونه بابام بری،،نمیدونم وروجکم چه هیزم تری بهت فروختم که راه به راه یا میخوای منو پس داداشام بدی یا برا بابات زن دیگه بگیری یا از خونه بندازیم بیرون،،خدا به داد من برسه که بزرگ بشی نبری بذاریم تو سالمندان.................وااااااااااااااااااااااااااااااای که چه شیطون بلایی شدی و چی میکشم من از دست شیطنتهای تووووووووووووووو..................حالا بعده همه اون اتفاقا ازم قول گرفتی امروز با ماشین خوشگلی که نشونم دادی برات بخرم برم دنبالت ...نمیدونم برات بخرم که خدا نکرده بد عادت بشی یا اگه نخرم با دل خودم چجوری کنار بیام...............
دلم را که مرور میکنم
تمام آن از آن توست
فقط نقطه ای از آن خودم هست
روی آن نقطه هم
میخ میکوبم
و قاب عکس تو را می آویزم...
همه دنیای منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی عزیزم...