ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

مهد کودک امسال ماهان جون

امسال ماهان جون ر و از مهد دانشگاه برداشتم که هم هزینه هاش خیلیییییییییییییی  بالا بود و هم اینکه  مجبور بودم  صبحها چند دقیقه ای رو برای گذاشتنش تو مهد  دیرتر  و  ظهرها برای برداشتنش زودتر از اداره خارج بشم که یواش یواش صدای رئیسمو در آورده بود و همش نق میزد   و تو  مهد محله  که سنا و سارینا هم توش ثبت نام کردن اسمشو نوشتم...   اما حسابی  دلواپس بودم که نکنه عین کلاس زبان که سه تا وروجکو یه جا ثبت نامشون کرده بودیم ، و اونا مثل سه تفنگدار     اونقد معلما و مدیر و کلافه کرده بودن که بعد از اخراج این بلاچه ها ، دلشون خنک نشد...
10 آبان 1391

کارمند کوچولوی مامان

 یه وقتهایی بود که پسر گلم ماهان جان ،حوصله مهد رو نداشت و یا به عللی مثلا سم پاشی مهدشون  تعطیل بود، البته بعضی موقع هام مامانی کارش تو اداره طول میکشید ، اونوقت ماهانی جونم باید با مامانش به اداره می اومد.. دیگه اونقدری این اتفاق افتاده بود که همکارام کارمند کوچولو صدا ت می کردند.البته تو هم حسابی با وجدان کاری ، کار می کردیاااا گاهی هم حقوقتو که شکلات و تنقلات بود و پیش پیش از همکارام میگرفتیا شیطون       ...شایدم برا اینکه عاشق اداره منی ،شکموووووووو ...
9 آبان 1391

تولد مامانی

سلام گلم، امروز اول آبان ،تولد مامانی   سالهای قبل یه طرف و این دو سه سالی که خودت بزرگ شدی و معنی تولد وسورپرایزو میدونی یه طرف  پیارسال روز تولدم که تا آخر شب کلاس داشتم ،تو خوشگلم و بابایی کلی سنگ تموم گذاشته بودین و حسابی خونه رو جارو پارو کرده بودین و کیک عشق و بساط شور و شادی مهیا کرده بودین و بابایی برا دو تامونم کادو گرفته بود و تو هم به اصرار کادوتو که شیطونک چرخان بود و خودتم خیلی دوسش داشتی به من دادی که البته چند لحظه بعدم پس گرفتیا شیطون .... پارسال هم  تولدم بعده جشن کوچولو سه نفره تو خونمون شام دعوت عمه ستاره بودیم ، که موقع رفتن خونه اونا  یهویی به سوپری مجتم...
2 آبان 1391

میلاد ماهان جان و اولین برف پاییز

یکی بود،..که بازم هست  و  تو رو آفرید که باشی،وتو...هستی  که قدرت خدایی... من زیر نظر دکتر خان آقا پناهی استاد و رئیس کلنیکی که  خاله فاطمه ات کارمند اونجا بود ،بودم و خاله فاطمه حسابی از لحاظ وضعیت حاملگی و سونگرافی و ضبط حرکات و صدای ظربان قلب نازت سنگ تموم میذاشت برای اولای برج دی  از بیمارستان خصوصی از خود دکتر پناهی برای سزارینم هماهنگ کرده بود.عزیز دلم برات از تولدت بگم،اون شبی که دقیقا هشت ماه و سه روز از وجودت تو دلم میگذشت ،از چند روز قبل تصمیم گرفته بودم دو هفته قبل از تولدت مرخصی بگیرم و حسابی به خودم برسم و استراحت کنم  تو دوباره  مثل بودنت و بوجود اومدنت عجله می کردی...
28 بهمن 1390