ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

میلاد ماهان جان و اولین برف پاییز

1390/11/28 11:24
584 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود،..که بازم هست  و  تو رو آفرید که باشی،وتو...هستی  که قدرت خدایی...

من زیر نظر دکتر خان آقا پناهی استاد و رئیس کلنیکی که  خاله فاطمه ات کارمند اونجا بود ،بودم و خاله فاطمه حسابی از لحاظ وضعیت حاملگی و سونگرافی و ضبط حرکات و صدای ظربان قلب نازت سنگ تموم میذاشتniniweblog.com برای اولای برج دی  از بیمارستان خصوصی از خود دکتر پناهی برای سزارینم هماهنگ کرده بود.عزیز دلم برات از تولدت بگم،اون شبی که دقیقا هشت ماه و سه روز از وجودت تو دلم میگذشت،از چند روز قبل تصمیم گرفته بودم دو هفته قبل از تولدت مرخصی بگیرم و حسابی به خودم برسم و استراحت کنم

niniweblog.com

 تو دوباره  مثل بودنت و بوجود اومدنت عجله می کردی ،می خواستی بیست و هفت روز زودتر از بقیه بچه ها تو این دنیا بیای و عجول بودنت رو ثابت کنی،شب تولدت اولین شبی بود که هوا سرد شده بود و دونه های برف به زمین می افتادنniniweblog.comو مثل برف شادی تن زمین را می پوشاندند انگار که اومدنت رو تبریک می گفتن چشمکنصفه های شب با دل درد وحشتناکی بیدار شدم و احساس کردم زمان زایمانم نزدیکه...niniweblog.comوای خدای من داشتم  از ترس زایمان می مردم باباییت اصرار می کرد که زودتر به بیمارستان بریم ولی من بهونه می یاوردم که گشنمه و چون شب قبلش مهمون بودیم و چیزی  تو خونه برای شام نداشتیم تند تند با نون و گوجه دلی از عذا دراوردم نیشخندبعد که حالم  بدتر شدبه در و دیوار و باباییت چنگ می انداختم و چون اون روزا ماشین رو فروخته بودیم بابایی هر آژانسی زنگ زد چون روز اولی بود که هواسردتر شده بود و برف می اومد ضمنا نصف شب بود هیچ ماشینی پیدا نشد که ما رو به بیمارستان ببره منم داشتم از درد میمردم 

niniweblog.com

 بابایی منو کولم کرد و تا همکف آورد و التماسم می کرد جیغ و داد نکنکم که همسایه ها بیدار نشن و خودش به خیابون رفت تا بلکه یه ماشینی گیر بیاره داشتم از حرص می مردم که منوچهر چرا در یکی از همسایه ها رو نمی زنه و کمک نمی خوادکلافهحدود نیم ساعت دیگه منوچهری بلاخره با ماشین اومد و منو به بیمارستان برد،با خودم گفتم الان یه آمپولی،مسکنی میدن برمی گردم چون هنوز بیست و هفت روز دیگه به وقت زایمانم مونده بود ساعت ٤:٣٠،وقتی رسیدیم بیمارستان آنکال شب که خودشم حامله بود گفت که بچه داره میاد و باید بستری بشم که بچه هم طبیعی بدنیا بیاد و من به جای جیغ داد و استرس به زاعوای دیگه باید راه برم اما من که دل درد امانمو بریده بودو از طرفی از زایمان طبیعی می ترسیدم  نشسته بودم و داشتم زاز زار گریه می کردم گریهو به خیال خودم که آنکال چون خودش حامله است با هام همدردی میکنه و کلی نازمو میکشه

niniweblog.com

،وقتی اومد دید من نشستم و گریه میکنم،چنان دادی زد که درد و یادم رفت و برا اینکه کم نیارم حسابی به جون هم افتادیم و حسابی گیس و گیس کشی راه انداختیم(البته لفظی ها) نیشخند

niniweblog.com

،و چون قبلا از یه بیمارستان خصوصی اتاق رزرو کرده بودم و نامه سزارین رو هم گرفته بودم در ضمن قرار بود رئیس خاله فاطمه برای سزارینم بیاد،پامو تو یه کفش کردم که این بیمارستان زایمان نمی کنم و...از من اصرار برای بستری نشدن و از کادر بیمارستان هم اصرار به بستری کردنم که می گفتن تو هر لحظه ممکنه بچه ات بدنیا بیاد و مسئولیم که بستریت کنیم،  طفلی منوچهرم که مونده بود چکار کنه التماسم می کرد که لج نکنمو و بستری بشم

niniweblog.com

،با اینکه داشتم عذاب می کشیدم منتظر شدم تا صبح بشه و به فاطمه خبر دادم که منو تو بیمارستان بستری کردن و التماسش کردم که یکی از همکاراشو برای سزارینم بفرسته niniweblog.comساعت ٧:٣٠ بلاخره ازم  رضایت گرفتن که همنجا بستری بشم و تشکیل پرونده دادم و همینکه به اتاق بستری رسیدم خاله فاطمه و خاله سیما و دایی ابولفظل برای انتقالم به بیمارستان خصوصی اومدن گویا قبل از اینکه پیش ما بیان با بیمارستان  و اتاق عمل  کلینیک هماهنگ کرده بودند و حتی پزشک خودمم قبل از انتقال من به اتاق عمل رفته بوده ولی کادر بیمارستان که اونجا بستری شده بودم به هیچ عنوان نمی ذاشتن از اونجا برم حتی خونواده ام خودشون آمبولانس آورده بودند ولی اونا می گفتن اگه من تو آمبولانس زایمان کنم اونا بخاطر بیمسئولیتی تو دردسر می افتن و فقط موافقت کردن که چون  خودم همکاربودم و ترس وحشتناکی از زایمان طبیعی داشتم  پزشکم با تائید ریاست بیمارستان برای سزارینم به اونجا بیاد که اینم باز جای شکر داشت

niniweblog.com

 خلاصه طفلی خاله فاطمه دوباره با رئیسشون تماس گرفت و خواهش کرد یکی رو برا سزارینم بفرسته و من در این بین  با ویلچر به اتاق زایمان  برده شدم همه تنم داشت می لرزید و چون شیفت عوض شده بود یه مامای دیگه بجای مامای شب بالا سرم اومد و چون ماجرا و جنجال شب رو از آنکال شنیده بود کمی دلداریم داد و از مزیتهای زایمان طبیعی برام توضیح داد و اینکه چند وقت پیش یه خانمی تو شیفت اون آنکال شب بخاطر کم تحرکی و و زایمان سخت به کما رفته و بعدا فوت شده بوده گفت و گفت اون ماما چون خودشم حامله است احساس مسئولیت می کنه و ازتون می خواد که راه برین تا زایمانتون آسونتر بشه و من کلی خجالت کشیدم که فکر می کردم اون بامن لج کرده و اذیتم میکنهخجالتو بین حرفاش متوجه شدم داره هیپنوتیزم میکنه که زایمان کنم ،جیغ آخری رو که زدم و مدام التماست می کردم که ماهان جون زودتر بیا که دارم میمیرم ، دکتر حیدرزاده از دوستای فاطمه جون که برا سزارینم به اون بیمارستان اومده بود و بعد از هماهنگی به اتاق زایمان رسید ،همان لحظه ساعت 11/40 شنبه  سوم آذر سرد و برفی تو زیباترین حس زندگیم بصورت طبیعی از تنم جدا شدی و به این دنیا اومدی

niniweblog.comniniweblog.com

 

 و شدی همه امیدم و کسم...عزیز دلم تولدت مبارک

پسندها (1)

نظرات (1)