ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

ماهانم ،،

1392/3/23 13:02
520 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

درگیر رویای توام.منو دوباره خواب کن....دنیا اگه تنهام گذاشت.تو منو انتخاب کن.دلت از آرزوی من.انگار بی خبر نبود....

ماهان عزيزم ،دلبندم الان ماماني در اداره هست و حسابي دلش برات تنگ شده...تنگ كه نه ،،شايد دلش برات سوخته...ماهاني جونم، اين بغض راه گلومو بسته و من توان نگه داشتن تلخي و سنگيني اين بغض روندارم.،توان جلوگيري از سرازير شدن اشكهايم كه مثل آتيش روي گونه هايم داغ ميگذارن رو ندارم....الهي من فداي اون چشماي نازت بشم كه به خاطر ساختن فردايت ،امروزت رو خراب كردم... بميرم كه بخاطر مرد بار آوردن براي فرداهات ..كودكيهاي امروزت  رو  ازت گرفتم...عزيزدلم بابت صبح كه نرسيده به خونه خاله سيما سرو صدا كردي و همه اونايي كه خواب بودن رو ترسوندي  ،، دعوات كردم ،متاسفم ،اميدوارم ازم متنفر نشي... عزيزتر از جانم..همه كس و اميدم...مامان چاره ديگه اي نداره..پسرم من مجبورم هر روز از خواب شيرينت جدا كنم و چون بايد به اداره  برم  تو رو  هم با خودم زا براه ميكنم....و الان هم كه مهدتان تعطيل شده مجبورم كه پيش خاله سيما بذارمت ..ميدونم كه زياد از اين اتفاق خوشحال نيستي و عليرغم خوش بودن با ثنا و سارينا ..دلت ميخواد من هم مثل خاله سيما پيشت باشم...فداي اون ناز كردن برا بيدار شدن توي رختخوابت بشم...چقدر دلم ميخواد براي بيدار كردنت نازت رو بكشم و وقتي دستهايت را دور گردنم حلقه ميكني كه يه ذره ديگه با هم بخوابيم..اينكار رو برات بكنم ...اما تو با همين كوچيكي و بچگيت مجبوري كه درك كني و بفهمي كه مامان وقت نداره .... عزيز دلم چقدر دلم براي روزاي گذشته  بچگيهايت تنگ شده..روزهايي كه من در اداره بودم و تو دراين  مهد و اون مهد قد كشيدي  و من همه لذت مادر شدن را نچشيدم...ماهان جونم چقدردلم براي مامانم تنگ شده.....چقدر كمبودش رو برات احساس ميكنم اگه مامانم بود الان خيالم از بابت تو راحت بود....ماهانم زندگي فقط و فقط شيرين نيس خيلي از روزها شايد به تلخي يا حتي بيشتر از امروزمان باشد...تو بايد خيلي قوي باشي و من حتي اگه كنارت نباشم..برايت آرزوي شادي و نشاط ميكنم....بازم بابت  امروز و ديروزهايم و فرداهايم كه كنارت نيستم تا نازت رو بكشم ازت معذرت ميخوام....همه وجودم فداي يك لحظه شاد بودنت...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامان سونیا
8 خرداد 92 9:39
جانا سخن از زبان ما میگویی هرچی رو که من توی دلم دارم ومیخوام برای دخترم بگم شما هم برای پسرت گفتی و همیشه افسوس میخورم که الان که بچه کوچولو هست نیاز به یک مادر شاد و سرحال و جون داره که براش وقت بگذاره وقتی من پیر شدم وواون جون دیگه من رو میخواد چیکار کنه اما اوضاع اقتصادی خیلی ها باعث و بانی این کاره و مطمنن در آینده برجامعه هم تاثیر بسیار نامطلوب خواهد داشت ولی چاره چیه عزیم چکار میتونیم بکنیم تنها کاری که دستمون برمیاد اینکه تمام و کمال سعی مون رو بکنیم که بچه های بچه هامون مثل بچه های ما نباشند و نوه هایی داشته باشیم که نخواند ساعت شش صبح از خواب بیدار بشن اما با این تورم و اوضاع نا بسامان جامعه شاید همه تلاشهامون بی نتیجه باشه و سعی مون باطل اما باز هم ما سعی مون رو میکنیم و از خدا میخوایم کمک همه ماها بکنه تا موفق باشیم
خدایا یک کاری کن که بچه هامون ازمون دلشاد و خوشحال و راضی باشند و همیشه به روی ما لبخند بزنند آیسان عزیز حتما ماهان عزیز میفهمه ودرک میکنه که تلاشهای مادرش برای بهتر زندگی کردن پسرش هست و بس و قدر دان این زحمات هست پس غصه نخور و فقط و فقط به خدا توکل کن وازش صبر بخواه امیدوارم موفق باشی عزیزم

مامان سونیا جونم ممنونم از دلداريت گلم،،والله به قول شما منم برا آينده خودشه كه اين همه سخت ميگيرم و ميخوام مث من و باباش كه همش بايد كار كنيم و خوشيها رو فداي كارمون كنيم نشه ..اين روزام كه همش گروني و روز از روز بدتر من اگه نخوام برم سر كار و همش باهاش باشم تا بهش خو ش بگذره،، چن روز ديگه بايد كاسه گدايي دستمون بگيريم و دوتايي بريم سر چهار راه ،،،نمي دونم با اين آشفته بازر اين دولتمردانمون چطوري ميگن خونواده ها دو سه تا بچه بيارن.....ما كه همينجوريشم مونديم...
نگار
8 خرداد 92 9:45
برو تو خصوصي تا كشيده نخوردي .


اومدم نگاري جونم...
مامان سونیا
8 خرداد 92 9:57
به جای اینکه الان بنشینی اونجا گریه کنی زنگ بزن به گل پسر حالش رو برس و ازش معذرت خواهی کن ظهر هم که داری میری خونه یک هدیه کوچولو یا یک چیز خوردنی که خیلی دوست داره مثل بستی براش بگیر ببر نگذار دلخوریهاش بزرگ بشه و تبدیل بشه به یک عقده تا کوچولو هست رفعش کن زود بجنب منتظر نتیجه اش هستم


مامان سونيا جونم اول صبح همينكارو كردم اما همينكه صداشو شنيدم بغضم تركيد و كلي گريه كردم..اون طفلي ام اونور كلي گريه كرد و بهم ميگفت ازم دلخور نيست و گريه نكنم..همين حرفش بيشتر اشكمو درآورده الانم...حالم خيلي گرفتس ..چيكار كنم؟؟؟؟؟




باران زندگی
8 خرداد 92 10:06
ماهان جون سهمت رو از زندگی بگیر...


به این قومِ دستمال به دست که با حربه اشک، میخوان سرت رو شیره بمالن توجه نکن


ماهان به خواب شیرین دم صبح فکر کن


یادت باشه کی اونو ازت گرفته


اسیر سیل اشکها و غصه ها نشو


سهمت رو از زندگی بگیر







اي بارانياااااااااا به خدا الان اونقد دلم خونه كه بم بگن تو اشكم در مياد چه برسه به اين حرفها كه واقعيته..







مامان سو نیا
8 خرداد 92 10:53
خوب اگر ماهان جون گفت دلخور نیست خوب حتما دلخور نیست دیگه برای چی اعصاب خودت رو خورد میکنی و غصه میخوری با خیال راحت به کارت برس ظهر هم دست خال نرو خونه عصری هم یک پارکی جایی اگر میتونی ببرش و حسابی باهاش بازی کن حتما از دلش درمیاد الکی غصه نخور عزیزم

عزيز دلم خودت كه ماماني ميدونم اون دلخور نيس همون اول صبح كه برگشتم براش آبميوه اينا گرفتم و بوسش كردم حالش بهتر شد ولي دل خودم آروم نشده كه اصلا چرا بايد اينجور بشه... بهر حال چشم عزيزم ممنونم از راهناييت دلنگرانم نشو الان خوبم..ظهرم براش برنامه دارم..خاله مهربونش از دلش درمييارم
نیلوفر
8 خرداد 92 11:28
عزیزم مطمئن باش ماهان کوچولو از الان مامانشو درک میکنه. مادر راحت میتونه دل بچه شو به دست بیاره نگران نباش.

نيلوفر جونم الهي دلت شاد بشه عزيز دلم...حتمنا اينجوريه كه ميگيد..
نگار
8 خرداد 92 12:11
تو خصوصي برات يكم از وضع خودم را كه شايد با خودت بگي " نگار، پدر و مادر به اين خوبي داره " نوشتم . كاري نكن كه مجبور بشم بيشتر توضيح بدم . حيف كه دلم نميخواد اذيت بشي وگرنه ميگفتم بيا جامون را باهم عوض كنيم ببين .
بسه ديگه دلمون گرفته شد . برا اينكه فضا عوض بشه بايد بگم :
حالا خوب شد عكسهاي مرتبط با اين موضوع را ديروز آماده كردي . از ديروز مي دونستي امروز صبح حالت گرفته خواهد شد . اي كلك


نگار خيلي بلايي به خدا وقتي داشتم اين عكسا رو ميذاشتم گريم گرفته بود...الان كلي خندم گرفته..راس ميگيا عجب برنامه اي يه ذره از اين ذوق من ياد بگير...
نگار
8 خرداد 92 12:50
حالا شدي دختر خوب آفرين .


ميسسسسسسسسسسسسسسسسي عزيز دلم..ميبوسمت..
مامان قند عسلا
8 خرداد 92 14:30
الهیییییییییییییی عزیزم دلم گرفت وقتی خوندم راستش رو بخوام من امروز مجبور شدم بچه هارو خونه ی همسایه بذارم اونقدر ناراحت بودم که ارزوکردم کاش حد اقل خانواده ام کنارم بودند ...........
این بچه ها واقعا گناه دارن

راستی رمزو واست تو خصوصی گذاشتم


عزيزم بازم خدا رو شكر كه همسايه هاتون خوبن و دل شما بزرگه كه اعتماد ميكني ..من عمرا اگه يه لحظه هم با اون صفحات حوادث روزنامه ها و اخبار راضي بشم كه ماهاني رو به همسايه ها بسپارم...انشالله خانوادتون هر جا هستن سلامت باشن...پارسا و طاها جونمو ميبوسم..
زهره مامان عرفان خان
8 خرداد 92 14:57
سلام عزیزم ... منم شاغل بودم و خیلی اذیت میشدم و عذاب وجدان یه دقیقه هم راحتم نمیذاشت و با همسرم کلی صحبت کردیم و به نتیجه رسیدیم اون بیشتر تلاش کنه تا من و عرفان عزیزم بتونیم بیشتر کنار هم باشیم ... خیلی زندگی کارمندی سحته ... باید از تموم خوشیها و جگر گوشه ات بزنی و ناراحتی و گریه هاش رو تحمل کنی بخاطر ماهانه یه حقوق ناچیز
شاید باورت نشه من با سابقه 7سال تمام توی شرکت دولتی که بصورت قراردادی مشغول بودم کارم رو رها کردم و واقعا عاشق کارم هستم و بودم ولی فقط بخاطر عرفان

کمی بیشتر فکر کن ... سخته میدونم ولی ماهان جای همه چیز رو برات پر میکنه ... منتظر پاسخت هستم عزیزم


سلام زهره جونم اولا تشكر ميكنم از حضور و نيز ارائه تجربتون وخوشحالم از آشناييتون..آخه زهره جونم من از سن كمم شروع كردم و الان با 11 سال سابقه واقعا استعفاء برام خيلي سخته اين از يه طرف از لحاظ مالي هم اونقدر قوي نيستيم كه بشه با اين تورم و گروني و با يه درآمد سه نفره و بدون دغدغه زندگي كرد..
مامان ویهان
8 خرداد 92 16:00
سلام آیسان جون هر چی نوشتی حرف دل همه هستش...ولی همه به فکر آینده این جوجو ها هستیم منم کارم شهرستان هر سه شنبه میرم جمعه برمیگردم شما خوبه تو شهر خودتی...من دانشگاه درس میدم..البته خدا رو شکر تابستون کمتر میشه...میدونم الان رفتی خونه کنار گل پسرتی ... اوقات خوبی داشته باشی...

سلام عزيز دلم ممنونم از حضورتون و احساس همدري،،اميدوارم ماماني خانوم شما مث من كم آوردناتون رو سر وبهان جونم تلافي نكنين كه مث من مجبور بشين كلي باج بدين تا ببخشدتون.. منم براي شماروزهاي خوب و خوشي آرزومندم
لیلا مامان پرنیا
8 خرداد 92 21:58
عززززززززززززززززززززززیزم نغمه غم انگیز به نوشته هات اصلا نمیاد دلم کلی گرفت ما خودمون هم بچه بودیم ومیدونیم که هیچ بچه ای از مامانش غمی به دل نمی گیره پس تو هم خودتو ناراحت نکن
خدا مامان گلت رو هم بیامورزه خدا ماهان جون وهمسری رو برات حفظ کنه
من هم تنها تکیه گاهم مادرمه وچون خواهر ندارم وبه جز مادرم با کسی صمیمی نیستم فکرشو که میکنم بعد از120 سال بدون مامانم چیکار کنم خیلی حالم بد میشه نوشته هات بازم غم تو دلم گذاشت
امیدوارم دیگه هیچ وقت نغمه غم انگیز نداشته باشی دوستم

سلام مامان پرنيان خوشگلم،شرمنده كه باعث ناراحتيتون شدم عزيزم بهرحال حال دل من هميشه هم خوب نيس و ميخوام تو آينده ماهانم بفهمه كه زندگي سراسر شادي نيست و بايد با نا ملايمات هم كنار بياد ...انشالله مادرتون و پرنيا جون هميشه و سلامت در كنارتون باشن .. مامان خانومي الان ديگه پرنياجونم براتون هم دختره هم خواهر ديگه عزيزم..ممنونم از لطف هميشگيتون
شیدا مامان الینا
8 خرداد 92 23:22
آیسان جونم انقدر خودت رو ناراحت نکن بچه ها مثل ما بزرگتر ها کینه به دل نمیگیرند و زود فراموش میکنند با یه دوستت دارم حالشون به کلی عوض میشه . تازه خوش به حالت که میری سر کار الینا به من میگه چرا تو مثل بقیه مامانا نمیری سر کار . دنیا رو سخت نگیر فکر میکنی بقیه لای پر قو بزرگ میشوند یا خود ما وقتی بچه بودیم دعوا نشنیدیم یا کتک نخوردیم کدوم ما از پدر و مادرامون کینه به دل گرفتیم . به قول شاعر قصه نخور عزیزم که زندگی قشنگه .......به جای این فکرا برو ماهان جونم رو هزار تا بوسش کن نصفش از طرف من نصفی از طرف خودت این تقدیم به مامان مهربون و با احساس

سلام شيدا جونم الهي فدات بشم كه هميشه برا ناراحتيام مرهمي گلم..حرفاتو كاملا قبول دارم،هر روز به خودم ميگم هر چي هم سختم بشه و ناراحتيم از حد بگذره ، نميذارم ماهاني اذيت بشه ولي نميدونم چرا يه لحظه اعصابم خرد ميشه و فك ميكنم اونم بايد قد ما بدونه و درك كنه،زودم پشيمون ميشم بخدا ديروز تا عصر منگ و ناراحت بودم تا آخر شب كه به يه مجتمع تفريحي بردمش و حسابي بهش خوش گذشت و يه ذره وجدانم خوب شد..الهي دورش بگردم الينا جونمو كه مامان مهربون و كدبانويي مث شما داره..از طرف من بهش بگين ،ماهان و اون بچه هايي كه ماماناشون شاغلن خيليم از اين وضعيت خوشحال نيستن..
مامان مهرزاد جان
9 خرداد 92 8:37
ای خانم همه جا همین خبره تازه آقا ماهان شما ماشاله مردی برای خودش مهرزاد من 6/5 هر صبح بیداره تا ببرمش مهد رو چی میگی بزرگ که شدن میفهمن برای آینده خودشون بوده
غصه نخور خانمی پیر میشی بارانی ها آتو میاد دستشون از ما گفتن
سلام مرسي عزيز دلم از لطفت...خدا مهرزادت رو حفظ كنه كه آقاست و ماماني رو برا مهد رفتن اذيت نميكنه...راستي فكر دشمن نبودم..مرسي كه يادم انداختيشون.من بايد روحيه داشته باشم.....

نيلو
9 خرداد 92 10:04
سلام مامان مهربون..چرا اين همه اذيت ميشي؟؟؟؟خوب مگه چاره اي ديگه اي هم هست ؟؟؟همه نسل ما اينجوري هستن و بايد سوخت و ساخت..ماهان خودش عاقل و مردي شده برا خودش فداش بشم حتمي درك ميكنه

فدات بشم نيلويي كه دلداريم ميدي..واقعا چاره اي نيس بايد بسااااااااااااازيم... راستي نيلويي كلي وروجك تركه ام كرد تا آشتي كرد توبه ديگه بخوام برنجونمش كه منت كشي ام بكنم

نگار
9 خرداد 92 10:51
الان ميري وب من را مبيني سكته نكني ها يك عكس پيك جوكي گذاشتم . حتما با خودت ميگي خراب نيست و من به تو نميگم؟. نه شك نكن عزيزم پيك جوك خرابه من چند تا عكس از قبل دارم . دلت بسوزه ذخيره كرده بودم براي روز مبادا . حالا زياد هستن صبر كن كم كم مي ذارمشون تو وب تا كم كم دلت بسوزه .

من از اولم گفتم كه يه دوست مث تو داشته باشم ديگه دشمن و بارانيا رو ميخوام چيكار... قبول كردي الان وجداني خودت..
مامان فاطمه
9 خرداد 92 11:03
الهي عزيزم اشكم در اومد....چقد ما ماناا بدبختيم همش بايد اشك بريزيم اگه بابت خوشيهامونم باشه...انشالله امروز آشتي كنين خبر بدين


فدااااااااااااات بشم گلم ،،آشتي شديم الان با پست جديد آپم جونم
مامان پارسا
12 خرداد 92 9:32
عزيزم منم اشكم دراومد منم كارمندم پارسا 4 سال و يك ماهشه توي اين مدت هميشه پيش خواهرم بوده و مجبور نبودم صبحها زود از خواب بيدارش كنم و مطمئنم كه خواهرم از من بهتر بهش ميرسه ولي بازهم دل نگرانشم

خانومي ببخشيد كه با پستم باعث ناراحتيتون شدم...عوضش ما هم برا آينده خودشونه كه ازشون دوريم تا خوشبختيشون و آيندشونو بسازيم...

با افتخار لينك و جزو دوستان عزيزمون شديد..بازم پيشمون بييان كه خوشحال ميشيم
نگار
12 خرداد 92 9:46
مــــــــــــا اينيم ديگه خالــــــــــــه . هر دقيقه به روز ميشيم . من را دست كم نگير . حالا كه رفتند بذار يك چيزي هم گير ما بياد و بصرفه .


نگااااااااااااااااري خيلي كلكي...جشن تولد سوري گرفتي كه تراولاي آقا رضا رو صاحب بشي
نگار
12 خرداد 92 9:50
آره ديگه خاله هاي مامانم و خاله نگينم اونقدر بهم محبت مي كنن كه يادم ميره باباجون و هاني نيستند .


خدا رو شكر عرفان جونم الهي كه خاله خودت و خاله هاي مامانيت كه اينهمه نگاري ازشون تعريف ميكنه هميشه شاد و زنده باشن..
مامان عبدالرحمن واویس
13 خرداد 92 21:39
ای بابا سخت نگیربچه تادعواش نکنن وکتک نخوره بزرگ نمیشه بزرک شدهمه چیزیادش میره
ولی جداازاینها مادرواقعا نعمت خداهمیشه حفظشون کنه

مامان خانومي اين حرفتون كجا اون خوشحاليتون از حالگيري بنده توسط شازده پسمل كجا
دريا
18 خرداد 92 9:28
اوخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخي ناااااااااااااااااااااااااازي


جون دلمي
الهه
28 خرداد 92 10:46
..خيلي براتون ناراحتم


الهه
28 خرداد 92 10:47
ماهان جون مامانت خيلي دوست داره كه اينجوري اشكش از دوريتون دراومده...انشالله بزرگ كه شدي جبران كن واسه ماماني مهربونت


مرسي گلم شما لطف دارين

خاله پارمیدا
23 تیر 92 19:31
.
رسم رفاقـــــــــــت اینه که
با رفیـــــق پیرشــــــــــــى
نه اینکه وســـــــــــط راه از رفیـــــق سیرشـــــــــــــى
.نی نی ما تو مسابقه شرکت کرده اگه دوست داشتی بهش را بده پیشمون هم بیا کدش 269 رو یه 2008080200 ار سال کن ممنون میشم


سلام چه شعر زیبایی ،چشم رای هم به روی چشم..