ماهانم ،،
درگیر رویای توام.منو دوباره خواب کن....دنیا اگه تنهام گذاشت.تو منو انتخاب کن.دلت از آرزوی من.انگار بی خبر نبود....
ماهان عزيزم ،دلبندم الان ماماني در اداره هست و حسابي دلش برات تنگ شده...تنگ كه نه ،،شايد دلش برات سوخته...ماهاني جونم، اين بغض راه گلومو بسته و من توان نگه داشتن تلخي و سنگيني اين بغض روندارم.،توان جلوگيري از سرازير شدن اشكهايم كه مثل آتيش روي گونه هايم داغ ميگذارن رو ندارم....الهي من فداي اون چشماي نازت بشم كه به خاطر ساختن فردايت ،امروزت رو خراب كردم... بميرم كه بخاطر مرد بار آوردن براي فرداهات ..كودكيهاي امروزت رو ازت گرفتم...عزيزدلم بابت صبح كه نرسيده به خونه خاله سيما سرو صدا كردي و همه اونايي كه خواب بودن رو ترسوندي ،، دعوات كردم ،متاسفم ،اميدوارم ازم متنفر نشي... عزيزتر از جانم..همه كس و اميدم...مامان چاره ديگه اي نداره..پسرم من مجبورم هر روز از خواب شيرينت جدا كنم و چون بايد به اداره برم تو رو هم با خودم زا براه ميكنم....و الان هم كه مهدتان تعطيل شده مجبورم كه پيش خاله سيما بذارمت ..ميدونم كه زياد از اين اتفاق خوشحال نيستي و عليرغم خوش بودن با ثنا و سارينا ..دلت ميخواد من هم مثل خاله سيما پيشت باشم...فداي اون ناز كردن برا بيدار شدن توي رختخوابت بشم...چقدر دلم ميخواد براي بيدار كردنت نازت رو بكشم و وقتي دستهايت را دور گردنم حلقه ميكني كه يه ذره ديگه با هم بخوابيم..اينكار رو برات بكنم ...اما تو با همين كوچيكي و بچگيت مجبوري كه درك كني و بفهمي كه مامان وقت نداره .... عزيز دلم چقدر دلم براي روزاي گذشته بچگيهايت تنگ شده..روزهايي كه من در اداره بودم و تو دراين مهد و اون مهد قد كشيدي و من همه لذت مادر شدن را نچشيدم...ماهان جونم چقدردلم براي مامانم تنگ شده.....چقدر كمبودش رو برات احساس ميكنم اگه مامانم بود الان خيالم از بابت تو راحت بود....ماهانم زندگي فقط و فقط شيرين نيس خيلي از روزها شايد به تلخي يا حتي بيشتر از امروزمان باشد...تو بايد خيلي قوي باشي و من حتي اگه كنارت نباشم..برايت آرزوي شادي و نشاط ميكنم....بازم بابت امروز و ديروزهايم و فرداهايم كه كنارت نيستم تا نازت رو بكشم ازت معذرت ميخوام....همه وجودم فداي يك لحظه شاد بودنت...