ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

تصوير موجود نمي باشد...

1391/12/21 10:30
362 بازدید
اشتراک گذاری

سلللللللللللللللللام  اميدواروم خانه تكانيها و خريدا خستتون نكرده باشه لبخند،،اگرم خسته ايد اين خاطره رو بخونيد و يه تبسمي به لبتون بشينه انشالله...امروز صبح با همكارام تو اداره داشتيم از خاطره تولد بچه هامون صحبت مي كرديم ..بچه ها كلي به خاطره من خنديدن فكر كردم همينو تو وبم بذارم تا شما هم لذت ببريد...

 

تصوير موجود نمي باشد....

 چهل روز بعد از تولد ماهان كه بخاطر نارس بودنش در بيمارستان بستري بود و من هم همه مدت رو پيشش بودمناراحت  به خونه  پدرم رفتيم و دو تا خواهراي ديگمم برا مراقبت از من و پسرم اومده بودن خنثیدو سه شب اول عالي بود تا حدي كه همه كسالت چهل روز گذشته رو جبران كردم و حسابي استراحت كردمچشمک و چون بچه هر سه تا مون (من و خواهرام) فقط شش ماه  از هم فاصله دارن..دو تا خواهراي ديگمم شير داشتن و هر وقت من استراحت بودم اونا برا ماهان خوش خدمتي ميكردن و علاوه بر تعويض پوشك و آرام كردنش شير هم بهش مي دادن نیشخندنیشخندكه من استراحت كنم...چند شب بعد طبق هميشه من و دو تا خواهرام تو يه اتاق خوابديم و نصفه هاي شب سيما جون آبجي بزرگم كه آدم خيلي با حال و جالبي هم هست برا آب خوردن بيدار شد و  منم با خودم گفتم كه اونكه ديگه سرپاست بهش بگم ماهانو شيرش بده و جابجاش كنه كه رو سينه افتاده بود...

...خلاصه سيما كه از سر يخچال برگشت و ميخواست چراغ رو خاموش كنه آروم طوري كه خوابم نپره ..حرفمو بهش گفتم اما انگار صدامو نشنيد و چراغ رو خاموش كردمتفکردوباره با صداي بلندتر حرفمو تكرار كردم..اما بازم چيزي نگفت و رفت سر جاش تا بخوابه...یولبا خودم فكر كردم شايد صدام گرفته يا خواب مي بينم.. يا اينكه مردم و روحم سرگردان شده اوه..راستش يكمي هم ترسيدم..برا همين چندين بار صدامو صاف كردم و با خودم يكي دوبار يك ...دو..سه گفتم بعد بلندتر سيما رو صدا كردم و با وحشت ازش پرسيدم كه صدامو دااااااااااااااااارهسوالنگرانيهو صداي انفجار خنده خواهر وسطي(فاطي جون) بلند شد كه از اول قضيه گويا بيدار بوددددددددددهخندهخندهسيما هم انگار كه انگار اتفاقي افتاده خيلي خونسرد و محترمانه گفت ..آره عزيزم صدا هست تصوير مووجود نمي باشدکلافهکلافه..بعد با صداي چنان بلندي دو تايي شروع به خنده كردن كه همونجا فهميدم نه صدام گرفته ..نه مردم ..بلكه طفلكي ديگه  چند روزه اونقد خسته بوده كه اونم نمي خواسته خوابش بپره...نمي دونستم چه عكس العملي بايد داشته باشم...بخندم يا گريه كنم...شما جاي من بوديد چيكاااااااااااااااااااار ميكرددددددددددددديد..ناراحتسوالیولمتفکر من كه قاط زده بودم 

 

.

 

 تا يه مدتي با اين خاطره ما كل فاميل هر كي ميخواست از زير كار در بره ميگفت تصوير موجود نمي باشد.. .شما هم امتحان كنيد دم عيدي برا آقايون همسري ..جواااااااب ميده..من ديدم كه ميگم..هر كي تجربه كرد و جواب گرفت ما رو هم در جريان بذااااااااااره

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

لیلا مامان پرنیا
22 اسفند 91 20:16
خیلی باحال بود مامانی یه شیوه جدید یادم دادیببوس ماهان گلی رو


سلام گلم خيلي وقت ازتون بيخبرم...روي گل پرنيان جونو ببوس..پيشاپيش عيدتون مبارك..
نگار
8 اردیبهشت 92 11:28
[خنده هر دفعه اين خاطره يادم ميافته مي ميرم از خنده


قابلي نداشت عزيزم...ما از اين خاطره ها زياد داريم.