ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

الهی من بمیرم جایِ مادر

1392/4/10 11:01
2,148 بازدید
اشتراک گذاری

 

آدم پیر میشود ،،،وقتی مادر را صــــــــــــــــــــــــــــــدا می زند و...جوابــــــــــــــــــــــی نمی شنود....

مادر145488

الهی من بمیرم جایِ مادر
به چشمانم بمالم پایِ مادر
بیاد لای لایِ بچگی ها
منم با هی هیِ هیهای مادر
بیاد زحمتِ بسیارِ بابا
ببوسم دستِ بی همتای مادر
اگر مادر به شب خُرخُر نماید
فدای خُرخُرِ شبهایِ مادر
بگردم دور مادر تا بگردم
فدایِ صورتِ زیبایِ مادر(شعر غلامعلی اکبرنژاد)

 

یادش بخیر ماهان جانم، خودم را میگویم و مادرم را و خاطرات کودکیم را،،عجب روزهایی داشتم

روزهایی ، ،بدون دغدغه،،بدون دلواپسی،،بدون اظطراب،،پر از شادی و احساس...چون مادری داشتم که به اندازه کوهها استوار و به اندازه اقیانوسها پر تلاطم و در خروش بود،،پشتم به پشت مادری گرم بود که  تمام عیار بود،،اصل..اصل،،اما بعید می دانم با تمام سعی که میکنم من نیز چنین مادری برایت باشم... نمی دانم چه رسمی است که تا وقتی کودکیم آرزوی بزرگ شدن را داریم و وقتی بزرگ شدیم در حسرت تمام شدن کودکیمان ،،من هم اینگونه ام،،گونه ای از تمامی گونه های انسانی باهر نژاد و هر دینی ،،این وجه مشترک همه ما آدمهاست ،،،

یادش بخیر بچه  مامانم که بودم ،دوست داشتم زودتر خودم مادر شوم و کودکی داشته باشم ...نمی دانم ..یادم نمی آید آن همه عجله برای چه بود...شاید می خواستم قبل از اینکه حس و بوی مادری را که از مادرم می دیدم  تا فراموش نکرده ام آموخته هایم را برای فرزندم  اجرا کنم ..شایدم حسودی مادرم را می کردم که پراز نشاط و زیبایی بود  از لبخند و شیرین زبانیهای کودکش ،، دوست داشتم تجربه کنم  حسی را که وقتی خودش گرسنه بود  تک تک فرزندانش را سیراب می کرد، و خودش  بعد  ازاینکه غذا از دهن افتاده بود  غذا می خورد،،،

 

شاید میخواستم امتحان کنم این را که بابت سال نو و جشن ها ما را ردیف می کرد تا لباسهای نویمان را تنمان کند و با دستان سرد و خسته اش  لباسمان را زینت تنمان کند و و با دهانی که از خوشحالی و مبارک مبارک  باد مادر باز بود احساس شادی و تازگی کند...اما حالا در این زمانه  نمی دانم  من مادر چقدر پایبندم که اول تو بهتر بپوشی....

عزیزکم  شرمندتم  که قدرت مادری من و این زمانه کم شده،،،هنوز هم مزه آن شام نصفه شبی را که وقتی بچه مادرم بودم و  بعد از تنبیه مادر  بی شام خوابیده بودم را زیر  زبان دارم،،زیر زبان دارم چون با اشک چشم مادر  شامم شور شده بود  ...هر لقمه ای که در دهانم می گذاشت می بوسیدمو و گریه می کرد...آن روز با خودم عهد بستم وقتی مادر شدم به هیچ عنوان کودکم را تنبیه نکنم... اما.. حالا که مادرم شاید اگر تنبیهت میکنم برای اینکه کار اشتباهت را تکرار نکنی نصفه شب برای غذا خوردنت بیدارت نمی کنم..و برای نشان دادن دیسپلین  مادریم اشکم را نشانت نمیدهم...و برای جدی بودنم چند روزی را هم برایت قیافه می گیرم...

شرمنده تو هستم که آن نعمت بزرگ را زود از دست دادم و همه صفحات مادرانه اش را یاد نگرفتم...یاد نگرفتم که اگر نصف شب بیدار شدی و غذای آماده و نان در خانه نبود از کیسه نان خشک برایت لقمه مادرانه درست کنم و دو ساعت در آشپزخانه از این کابینت به اون کابینت و از  سر یخچال به اجاق نپرم تا آماده شدن غذا دوباره بخوابی و التماسهایم  برای بیدار شدنت کارساز نباشد... 

مادرمهربان و فداکارم بابت همه ندانم کاریهایم مرا ببخش،بابت همه بچه گیهایم  حلالم کن..بابت همه گناهانم حلالم کن..بابت نیک فرزند نبودنم برایت را حلالم کن.. بابت پیش مرگ نشدنم برایت را ببخش ..اگر این مزه دهانی را که الان دارم ،،،موقع  خاموشیت داشتم ،شک نکن که پیش مرگت می شدم..."مادر جان همیشه بیادتم.."

 ماهان جانم،،عزیز دلم تو ..ادامه آرزوهای منی...الان تو هستی و من هستم...اما ..مادر..من دیگر نیست ،،نیست که ادامه مادری ها را از او یاد بگیرم ...نقصهایم را ببخش ...و سعی کن پدر بودن را از پدرت بیش از اینها یاد بگیری ..یاد بگیری تا به زمان برسد و بکار گیری...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)