بگذار که دستان تو را باز بگیرم ...
بگذار که دستان تو را باز بگیرم
تا از تب دست تو به یکباره بمیرم
با اینهمه تنهایی و افسردگی و درد
عمری است به چشمان قشنگ تو اسیرم
مانند یکی قایق در موج گرفتار
من گم شده بودم به تو افتاد مسیرم
دیگر هوس رفتن از این شهر ندارم
هرچند که دلتنگ ترین فرد کویرم
با عشق تو خوشبخت ترین فرد جهانم
بی عشق تو نه رود ،که یک جوی حقیرم
نگذار که بااین تن دلمرده بی روح
در حسرت دیدار تو با درد بمیرم
این فاصله مثل خوره افتاده به جانم
دور از تو ازاین جان به لب آمده سیرم
گفتند فراموش کنم خاطره ات را
این آخر عمری که نباید بپذیرم
این شعرو از ت...ه تهههههههههههههه دلم تقدیم می کنم به ماهان عزیزم..
(برگرفته از کتاب شبانه های بی تو آبانماه ۱۳۷۷دانشگاه یزد) شاعر توانمند حمدالله لطفی عزیز