ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

تقدیر چنین بود که بسوزد پر پروانه در آتش

1392/4/10 10:59
839 بازدید
اشتراک گذاری

 

تقدیر چنین بود که بسوزد پر پروانه در آتش....

ماهانی جونم و دوستای گلم شرمنده...شرمنده که این دو سه پست اخیر رو اختصاص  دادم به داداشم ...آخه  شرایط زندگی ما طوری که ،.. ایجاب می کنه  بیشتر هوای هم رو داشته باشیم و پشت هم باشیم ...اگه بابا و مامانم بودند  اکثر این دلتنگیها و این دلنگرانیها مال اونا بود...و من در حد یک خواهر بودم اما الان هر کدوم از ما علاوه بر خواهر برادری نسبت به هم حس پدری و مادری و احساس تکلیفی داریم که باید نسبت به هم ادا کنیم...این روزها  بخاطر ماه محرم  روزهای ماتم و عذا، هست روزهایی که آدم ناخوداگاه چشمش پر اشک می شه و دلش میگیره، چه برسه به اینکه یه داداش مهربون و دم بخت هم داشته باشه که هر روز جلو چشمت، دیدش رو نسبت به روز قبل بیشتر از دست میده و امید به زندگیش کمتر میشه ...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه که  چند روز پیش بود که فکر میکردم خوشبخترین آدم روی زمینم و دنیا خیلی خیلی شیرینه با اینکه هراز گاهی جفاشم نشون میده..تو چند پست قبلیم خدارو خیلی شکر کردم بخاطر نعمت هایی که بهم داده و روزهایی خوشی که در کنار خانواده ام دارم امااااااااااااااااا الان یه حس دیگه ای دارم حسی که شبیه بغض و ناامیدی ...حسی که هر روز منو به گریه میاندازه..گریهگریهگریهگریه

دیشب  که خیلی دلگیر بودم با خواهرم فاطمه تلفنی صحبت می کردیم که وسط حرفاش شروع به گریه کرد و گفت که داداشی دوباره پیش یه پزشک دیگه رفته و برا اینکه ما اذیت نشیم به ما اطلاع نداده ...کلی دلم گرفت..و با صدای بلند گریه کردم و شفای چشم داداشمو از خدا و اهل بیت خواستم ...وااااااقعا نمی دونستم به در کی باید بررررررم ،...به کی باید التماس کنم،... دامن کی و بگیرم  و شفای چشم داداشمو بخوام و  خدا رو جون کی قسمش بدم که به ما رحم کنه اونی که مهربانتر از همه است و صلاح کار همه رو بهتر از خودش می دونه ...نمازمو که خوندم و نذر و نیازهایم را ادا کردم به داداش بزرگترم مهدی زنگ زدم تا حال اردلان رو بپرسم اونم بخاطر داداش ابولفظل دلگیر و دمغ بود و گفت تو خواب دیده بابایی برا ابولفظل قربونی می ده...همینطور که مهدی حرف می زد دوباره گریه ام گرفت با خودم گفتم اون بدبخت هام زیر خروارها خاک نگران داداشن و روح اونا هم از ناراحتیهای ما در عذابه...دیگه نمی دونم ...چیکار باید بکنم ،کجا باید برم ،..نذر چی باید بکنم...التماس کی رو بکنم ..در کدوم دکتر و بزنم...دیشب ماهانی هم کلی با من گریه کرد و هی ازم می پرسید مامانی دایی طوریش شده یا من بچه بدیم که تو هر روز گریه میکنی...می دونم که روز و شب رو هم به  کام این طفل معصوم  تلخ کردم..اما بخدا دیگه هیچ امیدی ندارم ..چطور می تونم به داداشمم امید بدم ...دوستای وبلاگیم تو رو بخدا تو این شبهای عزیز داداشمو همه مریضا رو دعا کنید..اگه چشم داداشم طوری بشه میمیرررررررم بخداگریهگریهگریه گریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)