ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 17 سال و 12 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

کاچی

دوست جونای خوبم سلام دیروز برا زن داداشم یه کاچی درست کردم و به بیمارستان بردم ،،،،همه کلی تعریف کردن طرز تهیه شو براتون می ذارم انشالله تو خوشیاتون درست کنین نوش جون کنین این کاچی برای تقویت بچه ها و  زاعو خیلی خوبه چون زردچوبه داره زخم  رو زود بهبود میده .. مواد لازم آرد ٢ تا ٣ قاشق کره یک قالب بزرگ نبات ٢ تا ٣ قلم زردچوبه اق مرباخوری   طرز تهیه : اول  نبات را با یک لیوان آب روی حرارت می گذاریم تا نبات داخل آب حل شود و نخ های نبات را با قاشق از آب جدا می کنیم ، بعد کره رو تو قابلمه روی حرارت ملایم آب میکنیم و سپس زردچوبه و آرد را اضافه کرده و به مدت چند دقیقه خوب تفت می دهیم تا هم خامی آرد گرفته شود...
15 آبان 1391

خوشقدمی ماهان جون تو زندگی منو بابایی

ماهانی جونم اطلاعاتی که در مورد گذشته ات کافی باشه برات نوشتم ، یه چند تا عکس خوشگل و  عکس های خاطره اولینهات رو بعدا سر فرصت برات آپ  میکنم که یادگاری بمونه، فقط چون عزیز دلم  به ششمین سال تولدت نزدیک میشیم  و میخوام وبت رو به روز کنم مجبورم دو سه سال گذشته رو سانسور شده بنویسم ،    تو الان یه پسر ناز و خوشگل شش ساله شدی که خیلی هم شیطون و پر شرو  و شور ی  و یه بلاچچچچچچچچچه ای شده ای که نگو   فقط اینو بدون که  حتما حرفهای نگفته زیادی مونده اما اونکه مسلمه تو همیشه برا منو بابایی و فامیل عزیز و دردانه بودی و هستی   اول  از خوشقدمیت بگم که چقدر ...
10 آبان 1391

عید قربان و مراسم عروس عمه فرح

  جمعه مقارن با عید قربان ، منتظر اومدن نی نی کوچولوی مهدی جون و شبنم جون (داداش و زن داداشم ) بودیم ، ولی هنوز گویا چند روز دیگه به تولدش مونده  ،  برا همین منو شوشو جونو و ماهان جون آماده شدیم برای نهار که عمه فرح ماهانی جون از چند روز پیش برای بردن عیدی قربان عروسش دعوت کرده بود بریم،ماهان گلم دیگه بزرگ شده و خودش انتخاب می کرد که چی رو برای مهمونی بپوشه ولی بابت کلاه کاسکتی که رنگ و روش رفته و ماهان رو سرش گذاشته بود حسابی با باباییش دعواشون شد ولی ماهانی اونقدر مقاومت کرد که بلاخره موفق شد کار خودشو بکنه و کلاهشو عوض نکنههههههههههه بعد ازاومدن ستاره خانم (خواهر شوهرم ) و خونوادش نهار خوردیم و من تم...
10 آبان 1391

شیطنتهای ماهان

این شیطون بلای من یه کارایی میکنه که،آدم  خندش می گیره ...همیشه ام زور می گه و پسر عمه ها و دختر خاله هاشو اذیت می کنه که البته تو این دورو زمونه یکمیش لازمه     پرش از ارتفاع ماهانی       به قول خوت، ماهان کاراته عصبانی ماهان متعجب خودت چی فکر میکنی ؟؟؟؟؟ چی رو داری دید میزنی خوشگل مامان...لب و لوچت چرا خونی فدات شه مامانیییییییییییی به نام قانون اییییییییییییییست...خوب گیرت آوردم ای شلوغ مچتو گرفتم...من میگم این رب زود زود تموم میشه...     ...
10 آبان 1391

مهد کودک امسال ماهان جون

امسال ماهان جون ر و از مهد دانشگاه برداشتم که هم هزینه هاش خیلیییییییییییییی  بالا بود و هم اینکه  مجبور بودم  صبحها چند دقیقه ای رو برای گذاشتنش تو مهد  دیرتر  و  ظهرها برای برداشتنش زودتر از اداره خارج بشم که یواش یواش صدای رئیسمو در آورده بود و همش نق میزد   و تو  مهد محله  که سنا و سارینا هم توش ثبت نام کردن اسمشو نوشتم...   اما حسابی  دلواپس بودم که نکنه عین کلاس زبان که سه تا وروجکو یه جا ثبت نامشون کرده بودیم ، و اونا مثل سه تفنگدار     اونقد معلما و مدیر و کلافه کرده بودن که بعد از اخراج این بلاچه ها ، دلشون خنک نشد...
10 آبان 1391

کارمند کوچولوی مامان

 یه وقتهایی بود که پسر گلم ماهان جان ،حوصله مهد رو نداشت و یا به عللی مثلا سم پاشی مهدشون  تعطیل بود، البته بعضی موقع هام مامانی کارش تو اداره طول میکشید ، اونوقت ماهانی جونم باید با مامانش به اداره می اومد.. دیگه اونقدری این اتفاق افتاده بود که همکارام کارمند کوچولو صدا ت می کردند.البته تو هم حسابی با وجدان کاری ، کار می کردیاااا گاهی هم حقوقتو که شکلات و تنقلات بود و پیش پیش از همکارام میگرفتیا شیطون       ...شایدم برا اینکه عاشق اداره منی ،شکموووووووو ...
9 آبان 1391

تولد مامانی

سلام گلم، امروز اول آبان ،تولد مامانی   سالهای قبل یه طرف و این دو سه سالی که خودت بزرگ شدی و معنی تولد وسورپرایزو میدونی یه طرف  پیارسال روز تولدم که تا آخر شب کلاس داشتم ،تو خوشگلم و بابایی کلی سنگ تموم گذاشته بودین و حسابی خونه رو جارو پارو کرده بودین و کیک عشق و بساط شور و شادی مهیا کرده بودین و بابایی برا دو تامونم کادو گرفته بود و تو هم به اصرار کادوتو که شیطونک چرخان بود و خودتم خیلی دوسش داشتی به من دادی که البته چند لحظه بعدم پس گرفتیا شیطون .... پارسال هم  تولدم بعده جشن کوچولو سه نفره تو خونمون شام دعوت عمه ستاره بودیم ، که موقع رفتن خونه اونا  یهویی به سوپری مجتم...
2 آبان 1391

میلاد ماهان جان و اولین برف پاییز

یکی بود،..که بازم هست  و  تو رو آفرید که باشی،وتو...هستی  که قدرت خدایی... من زیر نظر دکتر خان آقا پناهی استاد و رئیس کلنیکی که  خاله فاطمه ات کارمند اونجا بود ،بودم و خاله فاطمه حسابی از لحاظ وضعیت حاملگی و سونگرافی و ضبط حرکات و صدای ظربان قلب نازت سنگ تموم میذاشت برای اولای برج دی  از بیمارستان خصوصی از خود دکتر پناهی برای سزارینم هماهنگ کرده بود.عزیز دلم برات از تولدت بگم،اون شبی که دقیقا هشت ماه و سه روز از وجودت تو دلم میگذشت ،از چند روز قبل تصمیم گرفته بودم دو هفته قبل از تولدت مرخصی بگیرم و حسابی به خودم برسم و استراحت کنم  تو دوباره  مثل بودنت و بوجود اومدنت عجله می کردی...
28 بهمن 1390