ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 17 سال و 12 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

تولد/ زلزله / بیماری و بستری شدن ماهان جون

عزیزتر از همه کسم و عشق مامان، پدری با پاک کردن و ازبین بردن بسیاری از عکسهای نوزادی و بیمارستانت و سانسور کردن قصه کوچکیت دوست داره خاطره تلخ اون روزها رو از ذهن من و خودش و حتی تو که شاید هیچ وقت بیاد نیاوری رو از بین ببره و شاید خوب نباشد من هم  همه خاطرات کودکیت  را برایت  بنویسم اما اینکارو میکنم چون معتقدم باید همه چیز رو از طفولیت خودت بدونی و بفهمی که زندگی سربالایی و سرپایینی های زیادی داره آدما خیلی وقتها به انتهای راه زندگیشون می رسن و خیلی وقتها معجزه و خواست خدا به کمکشون میاد،شاید این صفحه تلخترین صفحه خاطره زندگیت باشد و من عاجزانه از خدای مهربان می خواهم که چنین شود و فصل غم زندگیت در همین صفحه بسته...
27 آبان 1391

التماس دعا...

... چو بشکفد ز لبت غنچه های پاک دعا تو را به فاطمه(س) سوگند التماس دعا این دست های خالی و ساده دخیلتان ما را فقط به رسم رفاقت دعا کنید.... دوستان گلم تو رو به حرمت فاطمه زهرا تو این شبهای عزیز آقا دایی ماهان جون (داداشمو ) دعا کنید که شفای چشماشو بگیره....خیلی دلتنگم....دیشب که پیشش بودم متوجه شدم موبایلشو هر دو ساعت کوک کرده که بیدار شه و قطره هاشو بریزه .....کاش نبودم که چنین روزی رو ببینم... کاش مامانم بود و ناز پسرشو میکشید ...دردشو به جونش میخرید...کاش حداقل مادرش بود که برا آخ  گفتن هایش جان می گفت... نذر چهل روز فاتحه برای مادر حضرت ابولفظل را برای شفای چشمهایش کردم به حق ابولفظل العباس و&nb...
27 آبان 1391

شب دهم و اسم گذاری اردلان کوچولو

               به لبهایم مزن قفل خاموشی که در دل قصه ای نا گفته دارم      ز پایم باز کن این بند گران را که از این سودا دلی آشفته دارم ماهانی جونم دیشب شام مهمون دایی مهدی برا نام گذاری اردلان کوچولو بودیم ...باباییتم  به گوش اردلان جونم اذان گفت و اسمش رو اول به احترام نام  پیغمبر  محمد و سپس اردلان خواند... خوش بحالت که اونقدر بهت خوش گذشت و غرق کیف و شادی بودی ....و هنوز هیچ غم  و غصه ای از این دنیای بی در و پیکرررررر نداااااااااری،...حسودیم میشه وقتی میبینم تو با گریه من گریه میکنی و با خنده هرچند مصنوعیم از...
24 آبان 1391

دیروز شیرین و تلخ تلخ...

  زندگي با همه وسعت خويش ، محفل ساكت غم خوردن نيست حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست اضطراب وهوس ديدن و ناديدن نيست زندگي جنبش و جاري شدن است زندگي کوشش و راهي شدن است از تماشاگه آغازحيات تا به جايي كه خدا مي داند.   زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،    سلام عشق مامانی ،دیروز و پریروز بد جوری سرم شلوغ بود و کلی کار رو سرم ریخته بود که باید انجامشون میدادم برا همین نتونستم به وبت بیام و همشونو بنویسم و چون مهم هستن بطور خلاصه برات می نویسمشون... اول اینکه دیروز مامانی بدجوری مریض بود و به اجبار تو استعلاجی بودم اما از اونجائیکه تو وروجک شلوغ ن...
23 آبان 1391

فرزند عزیزم..

  فرزند عزیزم:  ...دلبندم   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم یاد بیاور که روزی شاید  بیش از پنج بار لباسهایت را عوض می کردم و هر بار نه تنها ناراحت نشدم ،بلکه  غرق در بوسه ات  نیزکردم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن، و بیاد آر روزی را که شاید بیش از ده بار مطلبی را بیان می کردی و دست آخر خودم می فهمیدم منظورت را و خواسته ات را... برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت...
20 آبان 1391

گل ماه تولد ماهانی

تو گلی ... یک گل مریم  ....... به لطافت یه شبنم           تو شدی مرهم و همدم واسه این قلب شکستم          روی گلبرگای تو         واسه خودم یه باغچه ساختم واسه این باغچه یه پرچین از گل و ترانه بافتم              روی غنچه ی...، نگاهت بی اجازه ..............، ،                          من..&...
18 آبان 1391

ماهان و شهر پدری

دیروز قرار بود ماهانی و دوستاش   بعد از اتمام کلاساشون به نمایش عروسکی برن اما بخاطر زلزله که ساعت ٥/٩ دیروز اتفاق افتاد من سریع خودمو به مهد رسوندم و به زور با خودم به اداره بردمش  که اگه خدای نکرده پس لرزه داشته باشه ماهان جونم پیش خودم باشه و بتونم ازش مراقبت کنم ،اما ماهان میگفت که نترسیده و میخواد به نمایشگاه بره و من قول دادم اگه با من به اداره بیاد عصر که باباییش میخواد به مراغه خونه بابابزرگش بره باهاش راهی کنم و این کارم کردم ماهانی خیلی ذوقق کرد و کلی خوش بحالش شد چون واقعا عاشق بابا بزرگش و اسراء دختر عموش و البته  عمو ناصرش که تو مراغه میشینن هست ... الانم که زنگ زدم کلی خوشحال و شاد بووووووووود... خیلللللللل...
18 آبان 1391

چای زمستانی مخصوص گلودرد

مامانای عزیز و مهربون که به فکر نی نی های  نازتون هستین جدیدا یه ایمیل خوب  از یه دوست عزیز داشتم  که داروی طبیعی  گلودرد بود منم برا ماهان جونم درست کردم و خودمم که چند روزه گلو درد دارم استفاده کردم و خیلی راضی بودم گفتم شما هم دستورشو یاد بگیرید و برا خودتون و نی نی هاتون درست کنیدو و دعاشو به جون ماهان کنید.. ضمنا اگه رااااااااااضی بودید و این مطالب رو دوست داشتید نظر بدید تا بازم از این کارای خوب خوب انجام بدم چای زمستانی مخصوص گلو درد   مطابق عکس برشهای لیمو ترش و زنجبیل تازه را در ظرف شیشه ای در داری با عسل مخلوط کرده و داخل یخچال بگذارید پس از م...
18 آبان 1391

اولین های ماهان جان

اولین بار که احساس کردم تو فرشته کوچولوی من،به خواست خدای مهربون تو وجوم بوجود اومدی:فروردین سال 86 بود .اولین آزمایش و جواب مثبت به تاریخ 2/3/86  بود.     شنبه ٣ آذر سال ١٣٨٦ ساعت ١١:٤٠   صبح سرد و برفی به  دنیا اومدی و به زندگیم گرما  بخشیدی هنگام تولد فقط دو کیلو و پونصد گرم وزن  کوچولوت بود بیست و هشت روز بعد از تولدت اولین حموم  زندگیت رو تو سینک حموم بیمارستان  انجام دادی     عکس اولین حمومتو ندارم گلم چون تو بیمارستان بود این اولین حمومت تو خونه است  فدات بشه مامانی که دوش آب اونقد م...
15 آبان 1391

خاطرات انتخاب اسم ماهان جون

تو وجودت واسه من یه معجزه ست       مثل تو هیچ کجا پیدا نمی شه روز میلاد قشنگت .... میمونه توی دل من... تا همیشه عزیز دلم روزهای آخر بارداریم  خیلی سخت گذشت مدام ضعف داشتم و بدحال می شدم،ویارخیلی بدی داشتم و فقط طالبی و پیتزا و پفک اونم بیرون خونه به اجبار منوچهر می تونستم بخورم،هر کاری می کردم چیزای مقوی بخورم که سلامتی تو هم به خطر نیفته نمی شد،از یه طرفم بابایی بعد از اداره کمک عمه فرحناز که داشتن خونه می ساختن می رفت و من تا آخر شب  تو خونه تنها بودم از یه طرفم بین خودمون باشه ( از تنهایی میترسیدم ) آخرین روزای بارداری چون پسرعمه سعید هم با بابایی هرشب شام می...
15 آبان 1391