ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 17 سال و 12 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

نمایش عروسکی ماهان جان

سلام و آرزوی سلامتی دارم به همه کسانی که مهمون اتاق وب ما هستند و مخصوصا ماهان نازززززم،، چند وقت پیش ماهانی جونم تو مهدشون نمایش عروسکی داشتند و هر کدوم از بچه ها تو لباس یکی از حیوونا از خاصیت و ماهیت نقشش تعریف می کرد..ماهان جونم هم نقش پلنگ رو داشت ..اینم  یک قسمت از شعر نقشش بود پوست تنم قشنگه            مثل لباس جنگه من عاشق شکارم            دندون تیزی دارم و بعد نعره میکشید...وعععععععععععععععععع... هر موقع ماهان جون این نعره هه رو میکشه من و باباییش وانمود میکنیم که ترسیدیم و لرزیدیمو اونم غرق کیییییی...
23 بهمن 1391

ماهان و رویای شیرینش....

ضمن  سلام  به همه دوستای گلم و ماهان جون نازم و آرزوی سلامتی برای یکی از دوستای وبلاگیمون بنام علی کوچولو که گویا این روزا زیاد حالشون خوب نیست...خدا به حرمت این ماه عزیز شفاشو به همین زودی عنایت کنه و ما و خونواده اش رو شاد کنه..آمین یا رب العالمین. یادتونه چند پست قبلی گفتم برا تولد پارسال ماهان جون کتاب قصه نوشته بودم...با کلی شرمندگی امروز تونستم  کتابشو از میون وسایل یادگاریش پیدا کنم... که عکساشو براتون می ذارم...پسر گلم من و بابایی اندازه همه ستاره ها و آسمونا و زمین دوســــــــــــــــــــــــــــــــــتت داریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.... چند تا پوزش و شرمندگی اول از ناز گلم ماهانی جون که ا...
15 بهمن 1391

آیا بخاطر ماهان کارمو ول کنم ؟؟

 سلام ماهانی جونم و دوستای مهربونم که به ما سر زدید و پیغام گذاشتید جهت اطلاع دوستای مهربونی که از حال داداشی پرسیده بودن خدارو شکر ،..به لطف دعای دوستای گلم ،وضعیتش بدتر نشده ولی زیادم تعریفی نداره قراره دو سه روز دیگه  با یکی از همکارام که پزشکه پیش یه فوق تخصص  که از آشناهاشونه بریم ..برگرردیم به پست ماهان جون..فداش بشه مامانیش که چند روزیکه دل و دماغ ناز کشیدنشو نداشتم... امروز که داشتم به مهد میبردمش وکلی تو راه قربون صدقه اش می رفتم ..میگه مامانی دوست دارم تو به اداره نری و منم به مهد نرم و بشینیم تو خونه فقط همدیگه رو تماشا کنیم .. فکر میکنم این روزا که درگیری فکری دارم طفلی پسر کوچولوم بهش سخت گذشته... از طرف دیگه هم...
4 بهمن 1391

شکار موش..

دیشب...بلاخره..موش موشی ..رو گرفتیییییییییییییییییم...  ماهانی جونم ،،دیشب  بابایی اضافه کاری بود و وقتی خونه اومد شما خواب بودی ،، بابایی جون  برا سرکشی به تله افتادن موشی  به طبقه پایین رفت ،چنددقیقه بعد آیفون زد که موشی رو دیده که زیر میز تلویزیون رفته و ازم خواست به دامادمون علی آقا زنگ بزنم  که برا کمک بیاد ..خودشم برا اینکه رد موشه رو گم نکنه همونجا حشره کش بدست بست نشست ،منم بعد از تماس با علی آقا چون نمی تونستم  پایین برم و از طرفی آروم و قرار نداشتم که مبادا موشه دوباره در بره تو حیاط ایستادم و از پنجره اتاق رو می پاییدم.. اطلاعات می دادم و اطلاعات می گرفتم تا علی آقا ...
3 بهمن 1391

نامه ماهان جونم

  سللللللللللللاااامممممم..دوستای خوب وبلاگیم که ما رو فراموش نکردین و ماهان جون گلم،،این چند روزه حسابی سرم تو اداره و خونه مشغول بود نتونستم به وبم سر بزنم..البته سعی کردم ارتباطاتمونو داشته باشم و برا پیغامهای  قشنگتون که پر از محبت بود جواب بدم که ترک ادبی نباشه...ممنون از لطف همتون.. دو هفته پیش که ماهان جونم و بابایی رفته بودن خونه عمه فرح و عمه ستاره،پسمل خوشگلم که دلتنگم شده بوده  برام یه نامه نوشته بود آخه عشق مامانی جدیدا حروفها رو یاد گرفته و من و بابایی هم هر روز باهاش تمرین میکنیم..بزنم به تخته با این سن و سالش همچین از خودش علاقه نشون میده که هر حرف رو فقط یکبار بهش گفتیم  که این نامه رو که اولین د...
1 بهمن 1391

مامان شیره و آقا موشه

پسر قند و نبات مامانی سلام،،از دور لپاتو هورتی میکشم و ماچت می کنم گلم..الهی که فدات بشم عزیز دلم..امروز سی ام دی ٩١ هست و میخوام خاطره بامزه پنجشنبه و شنبه رو برات بنویسم...اول اینکه مامانی در طول تمام عمرش برای اولین بار که شما و آقای بابایی به خونه عمه فرح رفته بودین و حسابی بهتون خوش گذشته بود و به خیالتون منم خونه مامانیم رفتم،  شبم نامردی نکرین و همونجا موندین ..منم عین یه شیر  البته از نوع ترسوهاش هااااااا ترسان و لرزان چنان پتو رو  تا خرخررررررررره رو سرم کشیده بودم که کم مونده بود خفه شم ...تا صبح چپ و راست شدم و طلوع بیدار بودم ولی باز جای شکر داره که بلاخره تونستم ترس از تنهایی رو بریزم.. صبحم که زودتر ...
1 بهمن 1391
1