....
تاریک کوچههای مرا آفتاب کن
با داغهای تازه، دلم را مجاب کن
ابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن ..
امروز 25 /تیر ماه نودو چهار هستش..یه روز متفاوت برای من...یه روز که اولین حس یه تجربه از گذشته شیرین رو دارم اما الان حال و هوای ترش و شیرینی و ملسیش را حس نمیکنم...حس نمیکنم چون حسابی درگیرم،حسابی آشفته ام،حسابی تو دلم آشوب بپاست...چقد صدای نجوای قران امروز صبح اداره با اشکهای درونیم آهنگ زیبایی درست کرده،،چقد حال امروزم عجیبه،چقد دوست دارم امروز های های گریه کنم...مامان جان به خدا جات خیلی خالیه..الان لازمت دارم بی انصاف........
چند روزه یه احساس و یه حالتهای عجیبی رو داشتم فکر میکردم به خاطر مشغله ذهنی و مشکلات چند روز اخیره مشکل خونه،مشکل یه از خدا بیخبری که بر اثر یه اتفاق باهاش مشکل پیدا کردیم و حدود یه ماهه که اسیر دادسراها و کلانتریها شدیم،مشکل و دلشوره و دلنگرانیهای تنها موندنهای ماهانم،مشکل دلخوری با خونواده ام سر همون از خدا بیخبر و شیاد ،مشکل اینکه 15م این ماه باید دوباره اسباب کشی کنیم و هنوز دستم به کاری نمیره که جمع و جور کنم...مشکل حال روحیم که همش یه گوشه کز میکنم و مدام ثانیه به ثانیه یه ماه گذشته از جلو چشام رد میشه و عصبیم میکنه،...صبح دلمو به دریا زدم و یه تست گذاشتم، دل تو دلم نبود،تکلیفم با خودم معلوم نبود،یعنی الانشم معلوم نیست،اصلا نمییدونم چه مرگمه،نمیدونستم از اونی که چند ثانیه بعد میخواد اتفاق بیفته باید خوشحال باشم و شکر کنم یا ناراحت بشم و دنبال راه چاره برا گندی که زدم باشم؟؟!!!...چیزی که دیدم برام غیر قابل مفهوم بود،من تو این شرایط بد با این حال و هوا،با این همه بی کسی....نمیدونم از بد جنسی خودمه یا دلسوزیام برا ماهان که همش ازم میخواد براش یه آبجی یا داداش بیارم...نمیدونم باید برا اینکه میخواد برا ماهان یه مونس بیاد یه نفر که تو آینده تنها نباشه باید شکر کنم یا به خاطر تکرار همه مشکلاتی که سر ماهان کشیدم غمگین باشم چقد برا اون طفل معصومی که جاشو تو دلم خوش کرده دلم میسوزه ،چقد گناه داره که باید تنها بمونه،گوشه مهد و به امید پرستارها بمونه...چقد طفلکیه که مامان بزرگ نداره تا نازشو بخره،براش مراسم پاگشا بگیره،مراسم دندونی بگیره،مهد ببرتش،..چقد دلتنگم خدااااااااااااااااااا..........