ماهان جونم ماهان جونم، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
آیهان منآیهان من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

ماهانی وآیهانی قند و نبات

شکار موش..

دیشب...بلاخره..موش موشی ..رو گرفتیییییییییییییییییم...  ماهانی جونم ،،دیشب  بابایی اضافه کاری بود و وقتی خونه اومد شما خواب بودی ،، بابایی جون  برا سرکشی به تله افتادن موشی  به طبقه پایین رفت ،چنددقیقه بعد آیفون زد که موشی رو دیده که زیر میز تلویزیون رفته و ازم خواست به دامادمون علی آقا زنگ بزنم  که برا کمک بیاد ..خودشم برا اینکه رد موشه رو گم نکنه همونجا حشره کش بدست بست نشست ،منم بعد از تماس با علی آقا چون نمی تونستم  پایین برم و از طرفی آروم و قرار نداشتم که مبادا موشه دوباره در بره تو حیاط ایستادم و از پنجره اتاق رو می پاییدم.. اطلاعات می دادم و اطلاعات می گرفتم تا علی آقا ...
3 بهمن 1391

نامه ماهان جونم

  سللللللللللللاااامممممم..دوستای خوب وبلاگیم که ما رو فراموش نکردین و ماهان جون گلم،،این چند روزه حسابی سرم تو اداره و خونه مشغول بود نتونستم به وبم سر بزنم..البته سعی کردم ارتباطاتمونو داشته باشم و برا پیغامهای  قشنگتون که پر از محبت بود جواب بدم که ترک ادبی نباشه...ممنون از لطف همتون.. دو هفته پیش که ماهان جونم و بابایی رفته بودن خونه عمه فرح و عمه ستاره،پسمل خوشگلم که دلتنگم شده بوده  برام یه نامه نوشته بود آخه عشق مامانی جدیدا حروفها رو یاد گرفته و من و بابایی هم هر روز باهاش تمرین میکنیم..بزنم به تخته با این سن و سالش همچین از خودش علاقه نشون میده که هر حرف رو فقط یکبار بهش گفتیم  که این نامه رو که اولین د...
1 بهمن 1391

مامان شیره و آقا موشه

پسر قند و نبات مامانی سلام،،از دور لپاتو هورتی میکشم و ماچت می کنم گلم..الهی که فدات بشم عزیز دلم..امروز سی ام دی ٩١ هست و میخوام خاطره بامزه پنجشنبه و شنبه رو برات بنویسم...اول اینکه مامانی در طول تمام عمرش برای اولین بار که شما و آقای بابایی به خونه عمه فرح رفته بودین و حسابی بهتون خوش گذشته بود و به خیالتون منم خونه مامانیم رفتم،  شبم نامردی نکرین و همونجا موندین ..منم عین یه شیر  البته از نوع ترسوهاش هااااااا ترسان و لرزان چنان پتو رو  تا خرخررررررررره رو سرم کشیده بودم که کم مونده بود خفه شم ...تا صبح چپ و راست شدم و طلوع بیدار بودم ولی باز جای شکر داره که بلاخره تونستم ترس از تنهایی رو بریزم.. صبحم که زودتر ...
1 بهمن 1391

خاطرات حاملگی

اولین روزی که متوجه شدم خدا تو فرشته ناز و وکوچولو رو تو دلم جا کرده بیشتر از چند روز از تولد سنا جون دختر خاله ات که بیشتر از هجده سال منتظر اومدنش بودیم نمیگذشت ،  اولین علائم بارداریم این بود که اون روزا من تو بخش T.C.D کار میکردم و یه مریض بدحال داشتیم ،از تو اتاقم صدای پرستار رو که داد میزد دسه شده رو می شنیدم با خودم گفتم برم ببینم یه نفر چطوری می میره بعد هر کاری کردم دیدم انگار پامو به صندلی بسته باشن نمی تونم حرکت کنم ،تلاشم بی فایده بود،تا اینکه قطرات آب سردی که روی صورتم می پاشید رو احساس کردم و به سختی چشمامو باز کردم وقتی شلوغی و نگرانی دورو برم رو دیدم تازه فهمیدم که خودم بیهوش...
27 دی 1391

بفرمائید شام ..ازنوع ما

میگن ماهواره و رسانه های غربی مردم رو از راه بدر میکنن ..ما قبول نداریم که این بلاها سرمون مییاااااااااد            گویا یه  مسابقه از شبکه من و تو پخش می شه به نام بفرمائید شام..البته روم به دیوار روم به دیوار ما ندیدیمااااااااااا..فقط از این و اون شنیدیم که  مسابقه برا 4 نفره و هر کدوم یه شب شام درست می کنن و به هم امتیاز می دن و یه برنده هم داره... مام اومدیم تقلید کورکورانه  کردیم و کل برنامه رو عوض کردیم  اینطور که هرشب سرزده پا میشیم سرمون و می اندازیم پایین و می ریم خونه یکی.. .هم شام می خوریم هم کلی منت میذاریم و هم امتیاز نمی ددددددددیم.. شب اول دم د...
26 دی 1391

شمارش معکوس برای تولد ماهان جون

تو وجودت واسه من یه معجزه  ست     مثل تو هیچ کجا پیدا نمیشه     روز میلاد قشنگت میمونه              توی یاد،دل من ، تا همیشه...... پسر گلم سلام ، کمتر از یه ماهه دیگه برا تولد شش سالگیت نمونده ،ولی متاسفانه امسال تولدت مصادف با ایام  عزیزمحرم  و درست  یه روز قبل تاسوعای حسینی افتاده ، برا همین باید برنامه رو برا تولد امسالت جلوتر بکشم تصمیم داشتم ، شنبه پیش رومون که عید غدیر هم هست برات جشن تولد بگیرم ولی اونروزم ،زندایی شبنمت  برا نی نی آوردن وقتشه  و باید بستری بشه، پس مسلما اونر...
25 دی 1391

بگذار که دستان تو را باز بگیرم ...

بگذار که دستان تو را باز بگیرم                                     تا از تب دست تو به یکباره بمیرم با اینهمه تنهایی و افسردگی و درد                            عمری است به چشمان قشنگ تو اسیرم مانند یکی قایق در موج گرفتار                   &nbs...
25 دی 1391

شب یلدا و تولد شو شو جون

وای خدای من چه بدشانسی کلی مطلب خوشگل برا یلدا نوشته  بودم کلی ام برا خودم ذوق کرده بودددددم. اومدم که پستش کنم برق یه لحظه قطع شد و همه مطالبم پرید الانم چون کلی کار دارم ضمنا مثال مار گزیده و ریسمان سیاه و سفید شدم مطالبی که یادمه رو فوری مینویسم..اول اینکه خدارو شکر شب بسیار عالی بود و باهم و در کنار هم خیلی خوش گذشت... مخصو.صا برا  ماهان عزیزم که با دختر خاله هاش سنا و سارینا تو برنامه جشن یلدای مهدشون شرکت داشتن و حسابی براشون خوش گذشته بود و شعری رو که قبل از یلدا با هم تمرین داشتیم رو باهم اجرا کرده بودن ...که شعرشون این بود  دست دست دست می زنیم          ...
2 دی 1391

مامانا رای بدین

سلام خاله ها و نی نی ها من تو مسابقه نی نی مد شرکت کردم ...دیررررررم شرکت کردم .. مامانمم بلد نیست برام تبلیغ کنه...... برام رای میییییییییییییییییدین.........نمی خوام اول شم ولی چند تا رای از طرف دوستان حال می ددددددددددددده ... کد عکسم 0059 http://ninimod.niniweblog.com/post20.php مرسی عاشقتونم ...
29 آذر 1391